داستان شب معراج پيامبر محمد(ص)
لطفاً بخوانيد اگر هم اكنون فرصت نداريد متن را در{Word copy paste} كپي پيست نمائيد بعد سر فرصت بخوانيد داستان عجيب و داراي معجزاتي فراوان و آنچه پيامبر با جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل و عزرائيل و ملائك و فرشتهها و ديگر پيامبران و فرزندان خودش (چهاردهمعصوم ملاقات داشته و بهشت و جهنم را.....
معراج حضرت محمد (ص) از دیدگاه قرآن قسمت اوّل
معراج در یک نگاه:
خوانندگان محترم و گرامي در احاديث آمده كه هرگاه نام پيامبر اكرم شنيده يا خوانده يا نوشته شود ميبايست صلوات فرستاده شود يا صلوات الله يا صل الله و عليك را گفت لذا از شما سروران گرامي تقاضا ميشود هر كجا بعد از نام محمدبه عبارت (ص) برخورديد ذكر صلوات الله يا صل الله و عليك را بياد آوريد.
یکى از حوادث زندگانى حضرت محمد (ص) مسأله معراج میباشد. سفر شبانه و عروج آسمانى به جهت نشان دادن بخشى از آیات عظمت الهی، به پیامبر(ص) انجام گرفته و با توجه به شایستگیهاى ایشان در ابعاد مختلف براى این سفر، از سوى حقتعالی، از مکه معظمه به مسجدالاقصى و از آنجا به آسمانها، انتخاب شدند.
حضرت رسول اکرم (ص) در جریان ابلاغ رسالت در مکه شکنجههاى جسمى و روانى و سختیهاى زیادى را متحمل شدند، از جمله در سال هفتم بعثت سران قریش با یکدیگر پیمان محاصره اقتصادى علیه بنیهاشم را امضاء کردند و اهداف آنها چیزى جز جلوگیرى از گسترش اسلام و افزایش تعداد مسلمانان نبود و در حقیقت براى نابودى اسلام چنین برنامهاى را تدارک دیدند و به مدت سه سال رسول الله(ص)و مسلمانان در شعب ابوطالب بسر بردند و انواع و اقسام رنجها را براى حفظ دین اسلام و وجود رسول خدا(ص) به جان خریدند. پس از خروج از شعب ابوطالب که با امدادهاى الهى صورت گرفت، پیامبر (ص)دو یار باوفاى خود را از دست دادند، حضرت ابوطالب و خدیجه دو پشتیبان نیرومند و با وفایى براى پیشرفت اسلام بودند.مرگ این عزیزان، به شدت پیامبر (ص) را غمگین کرد و قریش را در آسیب رساندن به ایشان بیباک ساخته،صدماتى را که تا آن روز به آن حضرت نزده بودند، وارد ساختند، تا جایى که خاک بر سر او میریختند.
پس از پایان یافتن ماجراى شعب ابوطالب، رسول الله (ص) براى یافتن پایگاهى عازم شهر طائف شدند و هدفشان دعوت قبیله ثقیف به اسلام بود، آنان نه تنها دعوت ایشان را نپذیرفتند، بلکه ارازل و اوباش را وادار کردند تا با دشمنام دادن،پیامبر (ص) را سنگباران کنند و در نهایت ایشان را مجروح ساختند.
پس از این همه سختیها در راه پیشبرد اهداف عالیه اسلام، خداوند براى نشان دادن بخشى از آیات و عظمت دستگاه خلقت و رموز هستی، هدیهاى بزرگ به رسول گرامى اسلام (ص) داد و خداى متعال براى تسکین و آرامش آن حضرت، وى را به معراج برد. با توجه به اینکه حضرت رسول اکرم (ص) به مرحله بندگى و عبودیت کامل رسیده بودند، این سفر زمینى و عروج آسمانى زمینه را براى اطمینان کامل ایشان به قدرت عظیم الهى فراهم کرد.
معناى معراج
معراج یعنى نردبان، پلکان، آنچه بهوسیله آن بالا روند.(1)یا به عبارتى بهتر، معراج یعنى سر به فلک کشیدن و از خاک سوى افلاک شدن است.
تاریخ معراج و مدت زمان آن
برخى اسراء و معراج را ده سال بعد از بعثت(2) و بعضى دوازده سال بعد از بعثت دانستهاند. (3) رسول الله(ص)از خداوند مسألت کرد که بهشت و دوزخ را به او ارائه فرماید، چون شب شنبه هفدهم رمضان، هیجده ماه قبل از هجرت فرا رسید، در حالى که حضرت رسول اکرم (ص) در خانه خود خفته بودند،جبرئیل و میکائیل پیش او آمدند و گفتند براى دیدار آنچه از خداوند مسألت کرده بودى حرکت کن.(4) آنگاه حضرت محمد(ص) سوار بُراق شدند و به سوى بیتالمقدس حرکت کردند و در چند نقطه نماز گزاردند، در مدینه، مسجد کوفه، طور سینا و بیت اللَحم، سپس وارد مسجدالاقصى شدند و از آنجا به آسمانها رفتند. در اینجا قسمت اول سفر پیامبر(ص)یعنى مسافرت زمینى خاتمه یافت و قسمت دوّم یا مسافرت آسمانى از مسجد الاقصى واقع در بیتالمقدس شروع شد.
مدت زمان این واقعه بیش از یک شب نبود و رسول الله (ص) صبح همان شب به خانه امّهانى دختر ابیطالب برگشتند. مورخین معتقدند حضرت رسول اکرم(ص)آن شب در خانه امّهانى بودند. پس به این نتیجه میرسیم که آن حضرت نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواندند.
کیفیت و چگونگى معراج حضرت رسول اکرم (ص)
«سبحان الّذى اسرى بعبده لیلاً من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الّذى بارکناحوله لنریه من آیاتنا اِنَّه هُوالسَمیعُ البَصیر».
معني آيه:پاک ومنزه است خدایى که بندهاش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجدالاقصى که گرداگردش را پُر برکت ساختیم، برد، تا آیات خود را به او نشان دهیم،اوشنوا و بیناست.
پیش از اینکه به مسافرت آسمانى حضرت رسول اکرم (ص) و مشاهدات ایشان که از مسجدالاقصى شروع شد، بپردازیم، به ذکر مشخصات این سفر شبانه اعجازآمیز بااستناد به آیه اوّل از سوره اسراء میپردازیم، آنگاه مشاهدات پیامبر (ص) در لیله المعراج و در کهکشانها را عنوان میکنیم.
مشخصات این سفر اعجازآمیز
کلمه «اسرا» نشان میدهد که این سفر شب هنگام واقع شد، زیرا«سراء» در لغت عرب به معنى سفر شبانه است، در حالى که کلمه «سیر» به مسافرت در روز گفته میشود.
کلمه لیلاً مفعول فیه است و بودنش در کلام، این معنا را افاده میكند که این سیر همهاش در شب انجام گرفت؛ هم رفتنش و هم برگشتنش. این سفر به طور کامل در یک شب واقع شد.
کلمه «عبد» نشان میدهد که این افتخار و اکرام به خاطر مقام عبودیت و بندگى حضرت محمد (ص) بود، چرا که بالاترین مقام براى انسان است که بنده راستین خدا باشد.
- همچنین تعبیر به «عبد» نشان میدهد که این سفر در بیدارى واقع شده و این سیر جسمانى بوده است نه روحانی، زیرا سیر روحانى معنى معقولى جز مسأله خواب یا حالتى شبیه به خواب ندارد، ولى کلمه عبد نشان میدهد که جسم و جان پیامبر(ص) در این سفر شرکت داشته، منتها کسانى که نتوانستند این اعجاز را درست درک کنند، احتمال روحانى بودن را به عنوان توجیهى براى آیه ذکر کردهاند،در حالى که میدانیم اگر کسى به دیگرى بگوید من فلان شخص را به فلان نقطه بردم مفهومش این نیست که در عالم خواب یا خیال بوده یا تفکر اندیشه او به چنین سیرى پرداخته است.
مراد از «مسجدالاقصی» به قرینه جمله «اَلّذى بارکنا حوله» بیتالمقدس است و کلمه «اَقصی» از ماده «قصو» و این ماده به معناى دورى است، و اگر مسجد بیتالمقدس را مسجد الاقصى نامیدهاند،بدین جهت است که این مسجد نسبت به محل زندگى رسول خدا(ص) و مخاطبینى که با او هستند از مسجد الحرام خیلى دور است، زیرا محل زندگى ایشان شهر مکه است که مسجد الحرام در همانجا است.
هدف از این سیر، مشاهده آیات عظمت الهى بوده، همانگونه که دنباله این سیر در آسمانها نیز به همین منظور انجام گرفته است تا روح پر عظمت پیامبر(ص) در پرتو مشاهده آیات و بینات، عظمت بیشترى یابد، و آمادگى فزونترى براى هدایت انسانها پیدا کند، نه آنگونه که کوته فکران میپندارند که رسولالله(ص) به معراج رفت تا خدا را ببیند! به گمان اینکه خدا محلى در آسمانها دارد!!
به هر حال رسول الله (ص) گرچه عظمت خدا را شناخته بود، و از عظمت آفرینش او نیز آگاه بود، «ولى شنیدن کى بود مانند دیدن»، در آیات سوره نجم که به دنباله این سفر، یعنى معراج در آسمانها اشاره میکند نیز میخوانیم «لَقَد راى مِن آیات رَّبه الکُبْری» او در این سفر آیات بزرگ پروردگارش را مشاهده کرد.
جمله «بارَکنا حَوْلَه» بیانگر این مطلب است که مسجدالاقصى علاوه بر اینکه خود سرزمینى مقدس است، اطراف آن نیز سرزمین مبارک و پربرکتى است و این ممکن است اشاره به برکات ظاهرى آن بوده باشد، چرا که میدانیم در منطقهاى سرسبز و خرم و مملو از درختان مقدس در طول تاریخ کانون پیامبران بزرگ خدا، و خاستگاه نور توحید وخداپرستى بوده است.
جمله «اِنَّهُ هوالسَمیعُ الْبَصْیر» همان گونه که گفتیم اشاره به این است که بخشش این موهبت به پیامبر(ص) بیحساب نبوده، بلکه به خاطر شایستگیهایى بوده که بر اثر گفتار و كردارش پیدا شد وخداوند از آن به خوبى آگاه است.
ضمناً کلمه «سُبحان» دلیلى است بر اینکه این برنامه پیامبر(ص) خود نشانهاى برپاک و منزه بودن خداوند از هر عیب و نقص است.
- کلمه «من» در «مِن آیاتِنا» نشان میدهد که آیات عظمت خداوند، آنقدر زیاد است که رسول الله (ص) در این سفر پرعظمت تنها گوشهاى از آن رامشاهده کرده است.
نگاهى کوتاه به مشاهدات پیامبر اسلام (ص) در آسمانها
از جمله ضروریات دین مقدس اسلام، معراج جسمانى حضرت ختمى مرتبت است که مطابق نصّ صریح قرآن مجید میباشد و در نخستین آیه از سوره اسراء و در سوره نجم به این مهم اشاره شده است و مورد اتفاق همه فرقههاى اسلامى است.
طبق برخى از روایات معتبر، پیامبر(ص) در اثناء راه به اتفاق جبرئیل در سرزمین مدینه نزول کرد و در آنجا نماز گذارد و نیز در مسجدالاقصى با حضور ارواح انبیاى بزرگ مانند ابراهیم و موسى وعیسى نماز گذارد وامام جماعت پیامبر(ص) بود، سپس از آنجا سفر آسمانى رسول الله(ص) شروع شد و آسمانهاى هفتگانه را یکى پس از دیگرى پیمود،در هر آسمان با صحنههاى تازهاى روبرو شد،با پیامبران و فرشتگان و در برخى از آسمانها با دوزخ یا دوزخیان و در بعضى با بهشت و بهشتیان برخورد کرد،و پیامبر از هر یک از آنها خاطرههاى پرارزش و بسیار آموزنده در روح پاک خود ذخیره فرمود و عجائبى مشاهده کرد که هر کدام رمزى و سرى از اسرار عالم هستى بود. و پس از بازگشت اینها را با صراحت، ولى با زبان کنایه و مثال،براى آگاهى امت در فرصتهاى مناسب شرح میداد، و براى تعلیم و تربیت از آن استفاده فراوان مینمود. این امر نشان میدهد که یکى از اهداف مهم این سفر آسمانى استفاده از نتایج عرفانى و تربیتى این مشاهدات گرانبها بود،و تعبیر پرمعنى قرآن «لَقَدْ راى مِن آیات رَّبه الکُبری» در آیات مورد بحث، میتواند اشاره اجمالى و سربستهاى به همه امور باشد.
ذکر این نکته مهم است که بهشت و دوزخى را که پیامبر(ص) در سفر معراج مشاهده کرد،و کسانى را که در آن متنغم یا معذب دید،بهشت و دوزخ قیامت نبود،بلکه بهشت و دوزخ برزخى بود، زیرا طبق آیات قرآن، بهشت و دوزخ رستاخیز بعد از قیام قیامت و فراغت از حساب،نصیب نیکوکاران و بدکاران میشود.
سرانجام به هفتمین آسمان رسید،و در آنجا حجابهایى از نور مشاهده کرد،همانجا که «سِدره المُنتهی وجنه المأوی» قرار داشت و پیامبر(ص)در آن جهان سراسر نور و روشنایى به اوج شهود باطنى و قرب الىالله و مقام «قاب قوسین اوادنی»رسید،وخداوند در این سفر او را مخاطب ساخته،و دستورات بسیار مهم و سخنان فراوانى به او فرمود و برخى احادیث قدسى در این سفر بر آن حضرت وارد شده است.همچنین نمازهاى پنجگانه بر پیامبر (ص) واجب شد و جبرئیل آمد و همراه پیامبر نمازهاى پنجگانه را انجام داد. و رهبرى و ولایت على (ع) مطرح شد.
از امور دیگرى که پیغمبر اکرم(ص)در بهشت مشاهده کرد، نور دخترش حبیبه خدا فاطمه زهرا(س) بود. نور زهرا در هر عالمى به نوعى ظهور داشته است. در لیله المعراج در بهشت براى رسول الله(ص)در ساق عرش طلوع کرد وقتى نظر فرمود، نور ائمه را دید، اولى نور على(ع) بعد فاطمه تا برسد به حضرت حجت عجلالله تعالى فرجه و در روایت است که فرمود مهدى(عج) را که وصى دوازدهم من است،دیدم مثل کوکب درّى است،و لذا برخى از بزرگان این حدیث را شاهد گرفتهاند که حجهبن الحسن عجلالله تعالى فرجه پس از اصحاب کساء از همه اهل بیت افضل است.
معراج:پیامها و درسهايي بر گرفته از قرآن كريم
1-معراج، لغو نیست بلکه اسرارى قابل توجه دارد (سبحان الذى اسری….).
2-معراج، اردوى خصوصى و بازدید علمى پیامبر(ص) بود وگرنه خداوندبیمکان است (سبحان الذى اسر. ( ...
3-عبودیت، مقدمه پرواز است وعروج، بیخروج از صفات رذیله ممکن نیست(اسرى بعبده).
4-انسان اگر هم به معراج برود، باز «عَبد» است، پس در بارهى اولیاى خدا غلّو نکنیم (اسرى بعبده).
5-عبودیت، از افتخارات پیامبر(ص) وزمینه دریافتهاى الهى اوست)بعبده).
6-براى قرب به خدا، شب بهترین وقت است (اسرای……لیلاً).
7-شب معراج، شب بسیار مهمى بوده است (لیلاً).
8--اگر استعداد و شایستگى باشد، پرواز یک شبه انجام میگیرد (اسرى بعبد و لیلاً).
9-مسجد بهترین سکوى پرواز معنوى مؤمن است (من المسجد).
10--مسجد باید محور کارهاى ما باشد (من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى).
11--حرکتهاى مقدس، باید از راهها وجایگاههاى مقدس باشد (اسری…من المسجد).
12-سرسبزى و برکات،باید بر محور مسجد و پیرامون آن باشد(المسجد…بارکنا حوله).
13-بیتالمقدس و حوالى آن، محل نزول برکات آسمانی، مقر پیامبران و فرودگاه فرشتگان در تاریخ بوده است (بارکنا حوله).
14-ظرفیت علمى انسان، از دانستنیهاى زمین بیشتر و شگفتیهاى آسمان نیز از زمین بیشتر است (اسری….لنریه من آیاتنا).
15-هدف معراج، کسب معرفت و رشد معنوى بود (لنریه من آیاتنا).
16-آیات الهى آنقدر بیانتهاست که رسول خدا(ص) نیز توان دستیابى به همه آنها را ندارند(من آیاتنا).
17-خداوند به مخالفان هشدار میدهد که آنان را میبیند و سخنانشان را میشنود (السمیع البصیر).
واکنش قریش در مقابل معراج حضرت رسول اکرم (ص)
در پیش گفته شد که وجود مقدس پیامبر(ص) هنگام مراجعت از معراج در بیتالمقدس فرود آمدند و راه مکه و وطن را پیش گرفتند، و در بین راه به کاروان تجارتى قریش برخوردند، در حالى که آنان شترى را گم کرده بودند و به دنبال آن میگشتند. رسول الله(ص) از مرکب فضاپیماى خود در خانه «اُمّ هانی» پیش از طلوع فجر پائین آمدند و براى اوّلین بار راز خود را به او گفتند. امّ هانى از ایشان خواست این ماجرا را براى کسى تعریف نکنند، زیرا ممکن است آزارى به پیامبر(ص)برسانند و ایشان را تکذیب نمایند. اما حضرت رسول اکرم (ص) که تمام اعمال وافعالشان در جهت رضاى خدا و عمل به دستور حقتعالى بود، فرموده باشند به خدا سوگند براى آنها خواهم گفت و چون این خبر را به آنان دادند، تعجب کردند وگفتند هرگز چنین چیزى نشنیدهایم.
قریش به عادت دیرینه خود به تکذیب ایشان برخاستند و گفتند اکنون در مکه کسانى هستند که بیتالمقدس را دیدهاند، اگر راست میگوئی، کیفیت ساختمان آنجا را تشریح کن. ابوجهل گفت: بپرسید بیتالمقدس چند استوانه داشت و چند قندیل دارد؟ پس جبرئیل صورت بیتالمقدس را در برابر آن حضرت بازداشت که آنچه پرسیدند جواب فرمود.
رسول خدا(ص) حوادثى را که در میان مکه و بیتالمقدس رخ داده بود بازگو نمود و گفت در میان راه به کاروان فلان قبیله برخوردم و شترى از آنها گم شده بود. قریش گفتند: از کاروان قریش خبر ده، گفت آنها را در تنعیم (ابتداى حرم است) دیدم و شتر خاکسترى رنگى در پیشاپیش آنها حرکت میکرد، وکجاوهاى روى آن گذارده بودند و اکنون وارد شهر مکه میشوند، قریش از این خبرهاى قطعى سخت عصبانى شدند، گفتند اکنون صدق و کذب گفتار او براى ما معلوم میشود، ولى چیزى نگذشت طلیعه کاروان ابوسفیان پدیدار شد و مسافرین جزئیات گزارشهاى آن حضرت را نقل نمودند.
چون از کاروان علاماتى که حضرت فرموده مشاهده کردند، گفتند والله که ما مانند این ندیدیم و نشنیدیم «ان هذا الاسحر مبین» این سحر روشن است به جهت فرط جهالت و غوایت قریش بود که حقتعالى اول فرمود که من محمد را به مسجد اقصى بردم و نگفت که به آسمان بردم، چه اگر در اول بار چنین گفتى تعجب ایشان بیشتر بودى و در تکذیب بیشتر مبالغه کردندى پس او گفت در این سوره که او را به مسجد اقصى بردم وچون به امارت و علامات مذکور تجویز آن کردند، حدیث معراج و بردن او را به آسمان و به عرش نزدیک گردانیدن او را در سوره النجم بیان فرموده فى قوله «فکان قاب قوسین أو أدنی».
شیخ طوسى(ره)در امالى از امام صادق(ع)از رسول خدا(ص)روایت کرده که فرمود: در شب معراج چون داخل بهشتشدم قصرى از یاقوت سرخ دیدم که از شدت درخشندگى و نورى که داشت درون آن از بیرون دیده مىشد و دو قبه از دُر و زِبَرجَد داشت از جبرئیل پرسیدم:این قصر از کیست؟گفت: از آن کسى که سخن پاک و پاکیزه گوید، و روزه را ادامه دهد(و پیوسته گیرد)و اطعام طعام کند، و در شب هنگامى که مردم در خوابند تهجد و نماز شب انجام دهد، على(ع)گوید: من به آن حضرت عرض کردم: آیا در میان امتشما کسى هست که طاقت این کار را داشته باشد؟فرمود: هیچ مىدانى سخن پاک گفتن چیست؟عرض کردم: خدا و پیغمبر داناترند فرمود: کسى که بگوید: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر»هیچ مىدانى ادامه روزه چگونه است؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: ماه صبر - یعنى ماه رمضان - را روزه گیرد و هیچ روز آن را افطار نکند و هیچ دانى اطعام طعام چیست؟گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که براى عیال و نانخواران - خود (از راه مشروع)خوراکى تهیه کند که آبروى ایشان را از مردم حفظ کند، و هیچ مىدانى تهجد در شب که مردم خوابند چیست؟عرض کردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسى که نخوابد تا نماز عشا آخر خود را بخواند در آن وقتى که یهود و نصارى و مشرکین مىخوابند. و در حدیثى که مجلسى(ره)در بحار الانوار از کتاب مختصر حسن بن سلیمان به سندش از سلمان فارسى روایت کرده رسول خدا(ص)در داستان معراج فرمود: چون به آسمان اول رفتیم قصرى از نقره سفید دیدم که دو فرشته بر در آن دربانى مىکردند، به جبرئیل گفتم: بپرس این قصر از کیست؟و چون پرسید آن دو فرشته پاسخ دادند: از جوانى از بنى هاشم، و چون به آسمان دوم رفتیم قصرى بهتر از قصر قبلى از طلاى سرخ دیدم که به همانگونه دو فرشته بر در آن بودند و چون به جبرئیل گفتم و پرسید آن دو فرشته نیز در پاسخ گفتند: از جوانى از بنى هاشم است. و در آسمان سوم قصرى از یاقوت سرخ به همان گونه دیدم و چون از دو فرشته نگهبان آن پرسیدیم گفتند: مال جوانى است از بنى هاشم و در آسمان چهارم قصرى به همان گونه از در سفید بود و چون جبرئیل پرسید؟ باز هم دو فرشته نگهبان قصر گفتند: از جوانى از بنىهاشم است.
و چون به آسمان پنجم رفتیم چنان قصرى از دُرّ زرد رنگ بود و چون جبرئیل به دستور من صاحب آن را پرسید گفتند: مال جوانى از بنى هاشم است و در آسمان ششم قصرى از لؤلؤ و در آسمان هفتم از نور عرش خدا قصرى بود و چون جبرئیل پرسید باز همان پاسخ را دادند.
و چون بازگشتیم آن قصرها را در هر آسمانى به حال خود دیدیم به جبرئیل گفتم بپرس: این جوان بنىهاشمى کیست؟و همه جا فرشتگان نگهبان گفتند: او على بن ابیطالب(ع)است.
شرح معراج
در اخبار چنين آمده است كه حصرت حق سُبحانه و تعالي جلَّ جلاله و عظيم الشأن ميخواست كه حبيب خود محمّد مصطفي صليالله عليه و آله را به نزد خود بِبَرَد و نُه فلك و افلاك و معراج و هفت آسمان را هرچه در آنجا بوده باشد به مُحمّد عربي و مدني و مكي و رسول هاشمي صليالله عليه و آله را سير دهد و به سرا پرده اعلا برساند و با وي تكلّم نمايد و درِ كرامت بر روي اُمّتان وي بگشايد و بعضي اُمّتان نيكو خصال را به وي ببخشد. در شب جمعه دوازدهم ماه رجب المُرجب جيرئيل را فرمان داد و گفت اي جبرئيل و اي پيك مُرسلانِ من و اي امين ملكوت من و اي سرهنگ جميع فرشتگان ، امشب فرمان من چنين است : امشب شبي است بسيار مبارك بايد از آسمان به زمين بروي و بر دور عالم سِير كني هوا را نه گرم و نه سرد كني و عذاب را از اُمّتان محمّد (ص) برداري و خارهاي زمين را به گُل و رياحين مُبدَّل گرداني و خاكهاي زمين را از عنبر گرداني و سنگريزههاي زمين را تماماً لؤلؤ و مرجان و ياقوت و احمر گرداني و آبهاي صاف و زلال را از چشمههاي جََبََل روان سازي و بادهاي خوش را بوزاني و بادهاي بد را بَند كني و در ديوار مُعطَّل گرداني و از هر درختي ثمره گوناگون بيرون آوري و دنياي فاني را سراي مزين سازي و تخت مشركان را سرنگون سازي و طيور را آرام قرار دهي و آدميان را به خواب خوش مُسخّر گرداني و بيماران را لباس صحّت و شفا در او بپوشانيد(حق دعا كردن داريد).
و ارواح صد و بيست و چهار هزار انبيإ را آگاه گرداني و همه را به اتّفاق آدم صفيالله(ع) در مسجدالاقصي حاضر گرداني و ايشان را به آداب صف به صف بيارائي. امشب ابليس لعين را با جميع شياطين در بند كني و غل آتشين به گردن وي اندازي و دهان گزندگان را بربندي و باران رحمت را بياوري و آسمان را به حلّهاي از نور بيارائي و چهره صبح كوكب را بهتر از اين بدرخشاني و مشتري را با عطا در جفت سازي و هر دو را با قمر قرين سازي و شمس را جفت پروين سازي و قوس را با ميزان به يك خانه آوري و سَعدِ صغير را با سَعدِ كبير به در كني و دربهاي آسمان را بگشايي و بر كنگره آسمانها گُل و ريحان بريزي و آفتاب عالمتاب را بر آسمان چهارم در آوري و زماني بيشتر دهي و سجود فرماني و ماه را بر آسمان پنجم به در كني يعني نور وي را بيشتر كني و از براي وي آسمانها را قنديل از نور بياويزي و هفت در دوزخ را ببندي و هشت در بهشت را مفتوح بگشائي.
و روحانيون را بشارت دهي و ملك الموت را تسكين فرماني و منشور اُمّتان محمّد(ص) را به نور دهي و قلم را با لوح روان كني و سدر المنتهي را به حلّه بهشت مزيّن سازي و شاخهاي درخت طوبي را ميوههاي گوناگون بياويزي و نور عرش را مُضاعف گرداني و حاملان عرش را آگاهي دهي و تخت زرّين بر زمين سدرالمنتهي نهي و آتش دوزخ را فرونشاني و آب بر جهنم زني و لحظه اي آرام دهي و سقّر را سرد گرداني و خشم مالك دوزخ را كم گرداني و روي وي را به خنده در آوري و بهشت پاكيزه سرشت را بيارائي و فردوس برين را معطّر سازي و جوي شير را روان سازي و جوي انگبين را صاف و روشن سازي و طيوران بهشت را به خواندن آوري و حوران بهشت را بشارت دهي و رضوان را آگاهي دهي و غلمان را كمربند دهي و همه را به كنگره هاي بهشت آوري و حوران را صف به صف به آداب بداري و در جنّت خانههاي نعمت بگشايي و طوقهاي نور بر گردن حوران بنَهي.
و بُراق را امشب بيارائي و خود را پر نور گرداني سُرمه حبيب من در چشم كشي و امشب كمر خدمت حبيب مرا در ميان بربندي و حلقه تواضع در گوش نما و زبان تضرُّع برگشا و رقم چاكري دست من در پيشاني بكش و بر گلشن عرش گذر كن و بر مرغزار بهشت رو و مركبي كه نه بلند باشد و نه پست او را بيرون آور و كاكُلش را شانه كن و بباف و زين جواهر و لجام زرّين بر وي استوار كن و تيغ حجّت را به زير ركاب سعادت حمايل كن و غاشينه سفيد بر آويز و لجام بُراق را به مانند چاكران و هفتاد هزار فرشته مُقَرَّب به همراه خود ببر و اسرافيل را به يك جانب بُراق روان كن و ميكائيل را از جانب ديگر بِراق روان كن.با ادب باش و با حبيب من روان شو. چون جبرئيل اين ندا را شنيد گفت: بارالها، ملكا،معبودا،پادشاها فرمان بردارم به جان دل و خاطر بر ديدگان منّت دارم و امّا بار خدايا مگر امشب مملكت ديگري خواهي آفريدن؟ مگر امشب حشر اولاد آدم خواهي آفريدن؟ مگر امشب عالم خود را بدل خواهي فرمودن؟ مگر امشب سيد انبيإ را اجل نزديك رسيده؟ مگر امشب شفاعت كنند بندگان عاصي را از عالم دار فنا به عالم دار بقاء تبديل خواهد ساخت؟ مگر امشب قيامت را پديد خواهي آورد؟ مگر امشب هفت آسمان و هفت زمين را برهم خواهيزد؟ مگر امشب خلق ديگر خواهي آفريدن؟ندا آمد كه اي جبرئيل! بدان و دانسته باش كه اين فكر و انديشه تو خطاست و گمان تو فاسد و باطل و بي اثر است و آنچه در مَظنّهِ توست نه چنان است بلكه بدان امشب بسيار نيك است و مرا امشب با دوست خود محمد(ص) عربي و سيّد قريشي سخنهاست و عرايض و مقصودي كه مي خواهم آن نور منوّر را بر اين منوال و با چنين طريق در نزد ما حاضر ساخته باشي.
اي جبرئيل زماني سامع باش تا اينكه چيزي از اوصاف حميده و خصمان پسنديده آن برگزيده مخلوقات گوش زدت نمايم « اِنَّما ما خَلَقْتُ سَماءً مَدْحِيَّة وَ لآ اَرْفَناً مَبْنْيَّه».يعني بدرستيكه خلق نكردم آسمان و آنچه در اوست و زمين و آنچه در روي وي ميباشد مگر از جهت آن بزرگوار،اي جبرئيل بُراق را با آن اوصاف مذكور و با هفتاد هزار ملائكه بر زمين ببر و تو اي اسرافيل چاكروار خدمت حبيب من بكنيد و حلقه خادمي در گوش بكش و از جانب يمين(سمت راست)بُراق روان باش و اي ميكائيل تو نيز از جاني يسار(سمت چپ) بُراق روان شو و بدين صورت نزد دوست من محمّد(ص) عربي و بهتر هاشمي و سيد قريشي و پيغمبر اَبطَحي و رسول مكّي و نبيّ مدني و پادشاه عابد و ملك زاهد و آفتاب نبوّت و ماهتاب رسالت و كواكب شجاعت و اركان سخاوت و اصل فتوَّت و گنج زهادت و شمع با كمال و هادي و مهدي و مقصود عالميان و فخر بشر و معرفت جهانيان و اصل هُدا و اساس تقوا و برگزيده خداوند تبارك و تعالي و خواجه دو سرا محمّد مصطفي(ص) وي را از هفت آسمان و نه فلك و بهشت و دوزخ بگذران و براحت و آرام جان،كه ذرّه اي گزند و آسيب بوي نرسانيد كه مرا امشب با وي حديث است. و او بر ما مشتاق و ما بر او صد چندان مشتاق.
اي جبرئيل نام وي را شنيدي زماني سامع باش تا مكان او را به تو بنمايم اي جبرئيل به كوه حَرا رو و از حَرا به مغرب و از مغرب به كوه مراره و از مراره به معروف و از معروف به مكه و از مكه به مدينه و از مدينه به بني عروه و از بني عروه به بني كنانه و از بني كنانه به قريش و از قريش به بطحي رو و از آنجا به جانب چپ برو در آنجا خانه اي است عالي در آن خانه برنائي خفته است با جفت خود گليم شتري پوشش آن هر دو است و در ميان آن گليم بوي مشك فراوان باشد چون نزديكتر شوي چنانچه در و ديوار آن خانه از بوي مشك معطّر خواهد بوده باشد هان اي جبرئيل در خانه را بازكن و داخل شو آهسته آهسته و نرم نرم پيش رو و گوشه گليم را بردار چون بيدار شود درود و سلام ما را برسان و بگو اي مقصود زمين و آسمان و اي فخر عالميان و اي سرافراز جهانيان و اي مقدّم بر همه پيامبران و اي سيد مُرسلان و اي آفتاب زمين و آسمان و اي فرستاده بر جانبت قرآن و اي برازنده شيعيان و اي شكننده بتان و اي برطرف كننده سيّئات و اي زينت زمين و آسمان و اي فصيح عرب زبان و اي هر چه بگويم بتو صد هزار چندان اي آدم بتو مقدّم و اي نوح به حرمت تو محترم و اي ابراهيم بنظر تو محتشم و اي موسي به بركت تو معظّم و اي عيسي به بركت تو مكرّم و اي اصل تو مطهّر و اي جدّ تو منوّر اي خاتم نبوّت و اي تاج تو اصل كرامت اي آفتاب سعادت اي مقصود كونين و اي بهتر از قاب قوسين و اي جدّ حسن و حسين و اي آنكه جاهدي وعابدي و فاضلي و محتشمي و حبيبي و عالمي و كبيري و اي آنكه خوبي نزد من و محبوبي اي آنكه از جهت تو آفريدم بهشت و طوبي را بگو برخيز كه اهل ملكوت را بر ديدن تو مشتاق،بگو برخيز كه جميع پيغمبران منتظر قدوم شريف تواَند،بگو برخيز كه بُراق بر در است چون مرغان.
يا جبرئيل پيغام ما و ستايش ما بدينگونه برسان و اِبريق از زُمُرّد سبز و از آب كوثر پر كن و با خود بر زمين ببر چون برخيزد،دست و روي مباركش را بشوي و حِلّه پر نور از بهشت فردوس بر حبيب من بپوشان و نعلين كرامت در پاي وي كن و عمّامه نيكو بر سر وي نِه و گيسوهاي حبيب مرا به مشك و زعفران و گلاب بشور و چون از خانه بيرون آيد و پاي مبارك خود را به ركاب سعادت نَهَد،اي جبرئيل تو از روي ادب بازوي مبارك وي را بگير و چون سوار شود عنانن براق را از دل و جان بگير اي اسرافيل تو از جانب راست بُراق روان باش و اي ميكائيل تو از جانب چپ بُراق روان باش و اين هفتاد هزار ملك مقرّب از چهار جانب بشما روان شوند و همه تسبيح و تهليل گويان روان باشيد و هر يك گام كه بُراق بردارد شما بگوئيد: «لا الِه الا الله محمّد رسُولالله عَليُّ وَليالله حقاً حقا صِدقاً صِدقاً».
چون جبرئيل اين وحي را حاصل كرد بر كار خود و فرمان حق سبحانه و تعالي مشغول شد، اُمّه سَلَمِه رضي الله عنها روايت كرده اند كه آن شب آن حضرت در خانه اُمّهاني بود و هم در آن شب سوره (طه) بر آن حضرت نازل شده بود.و آن حضرت در آن ساعت سوره طه را مي خواند كه در آن حال خوابش برد،بعد از ساعتي بيدار شد و ديد كه غلغله فرشتگان هفت آسمان بگوش ميرسد. ديد كه خانه اُمّهاني روشن و منوّر شده مانند روز. پيغمبر هر دو سرا برخواست بيرون رود و از قضيه و آن واقعه آگاهي پيدا كند اُم هاني عرض مي دارد كه آن حضرت در نهايت محبّت و مهرباني با من بود لهذا عرضه داشتم كه اي طبيب نفس بندگان و اي ايجاد كننده اخلاق اين امر را بر من واگذار تا از اين قضيّه اطلاعي حاصل كنم زيرا كه ممكن است جهودان مَكر و حيله ورزيده باشند كه آزاري به شما برسانند.آن سيد هر دو سرا فرمود تو باش تا من رفته،اين بگفت و از جا برخاست و از در بيرون آمد جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل را ديدند كه با هفتاد هزار ملك مقرب در ميانه سرا ايستاده اند و لِجام بُراق را به مانند چاكران در دست دارند. پس آن حضرت سر بسوي آسمان بلند كرد و درهاي هفت آسمان را گشاده ديد چون آن فرشتگان روي مبارك آن حضرت را ديدند همه از روي ادب، صف به صف ايستاده و پيغمبر(ص) را سلام كردند و تعظيم و تهنيت به جا آوردند و آن حضرت جواب سلام باز دادند و بُراق را ديد كه بر در خانه ايستاده است و مانند فيل است و زين او از قدرت حقّ سبحانه و تعالي از نور بود و تاجي از نور بر سر و روي وي بود و روي او چون سر روي آدم بود و سمّ وي بمانند سمّ گاو شكافته بود و دم وي چون دم طاووس بود و بال سبز داشت مانند پر و بال فرشتگان.و بُراق در مرغزار بهشت چريده بود به جاي علف از گياه زعفران خورده بود و از حوض كوثر آب آشاميده بود و بر سايه طوبي تكيه داده بود و گاه گاه به زير آن درخت خفته بود و افسارش تمام از زر سرخ بود و از ابريشم.پوشش وي از نور بود به قدرت حق هزار گوهر بمانند طوق در گردن او بود و سُم هاي وي از زبرجد بود و بيني وي از لعل بود و لِجام وي از لعاب بود و سر و گوش وي از عنبر وسينه وي از مُشك بود پاهاي وي از ياقوت و دَر پيشاني او نوشته بود:« لا الِه الا الله محمّد رسُولالله عَليُّ وَليالله حقاً حقا صِدقاً صِدقاً ».
آنگاه پيغمبر فرمود كه يا جبرئيل از آنجا تا قاب قوسين اَو اَدنا چند هزار سال راه باشد؟ جبرئيل عرض كرد يا رسول الله از اين جا تا آسمان اوّل«3500»سال راه است كه از بالاي آسمان هفتم تا پاي عرش مجيد دوازده حجاب است از اين حجاب تا حجاب ديگر «500» سال راه باشد. و از 12 حجاب گذشتن تا زمين «9500»سال راه باشد. حضرت حق سبحانه و تعالي امشب ترا خواهد بردن، پيغمبر فرمود كه يا اخي جبرئيل به چند سال آن جا رويم و باز آئيم ؟ جبرئيل گفت: همين ساعت آن جا رفته و باز آئيم. تو شفاعت اُمّتان خود خواهي كردن و حقّ تعالي به تو ببخشد چندانكه تو راضي و خشنود گردي،چنانكه حقّ تعالي در كلام مجيد خود فرمود كه :«تَسَوْفَ يُعْطيكَ رِجْعَكَ فَتَرْضْي».و در همين ساعت رفتن و بازگرديدن است كه قوله تعالي:
بِسْمِ الله الِرّحْمن الِرَّحْيم
«سُبْحانَ الّذْي اسْري بِعَبْدِه لَيْلاً مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرْام اِلْيِ الْمَسْجِدِ الْاَقْصي اَلَّذي بارَكْنا حولَهُ لِنَريه مِنْ آيتُنا اَنَّهُ هُوَ الْسَميعُ الْعَليمْ».
آنگه حضرت رسول الله بانگ بر بُراق زد، بُراق بِرَميد حضرت جبرئيل پَرزد و گفت اي بُراق زماني قرار گير مگر نميداني كه سوار تو كيست؟ به امر ملك معبود،بُراق زبان برگشود و گفت ميدانم كه سوار من محمّد (ص) عربي و پيغمبر آخر الزمان است و سرافراز جميع خلقان است.جبرئيل فرمود:كه چون ميداني سوار تو كيست ، پس رميدن تو از بهر چيست؟ بُراق گفت: اي جبرئيل بدانكه دليل و حجت صحيح دارم و نيز از آن مرغزار جنّت كه مرا آوردي در آن جا سي اسب هستند كه داغ محمّد(ص) را دارند و نمييابند حالا كه من مركب محمّد(ص) شدهام پس محمّد با من شرط و عهد كند كه فرداي يومالمحشر بغير از من به پشت هيچ مركبي ديگر ننشيند،اِلاّ من. آنگاه پيغمبر(ص) با بُراق عهد كرد و فرمود كه اي بُراق چون امروز رفتن معراج و مركب مني و جفاي مرا ميكشي پس عهد كردم كه فرداي يومالمحشر به هيچ مركب ديگر سوار نشوم اِلاّ به تو.
آنگه بُراق شادمان شد شكم خود را بر زمين نهاد و زبان به تواضع برگشاد. آنگاه حضرت رسول خدا چون پا بر پشت بُراق نهاد لرزه بر زمين اُفتاد. آنگاه جبرئيل عنان بُراق را بگرفت و اسرافيل در جانب راست و ميكائيل در جانب چپ و آن هفتاد هزارملك مُقرَّب ايشان را در ميان گرفته و بر اين صورت روان شدند. و بُراق بمانند مرغان پرزنان مانند شير غُرّان نعره زنان و شيهه كنان و سجده گويان رو به جانب بيتالمقدس ميرفت آنگاه خواجه عالم سوار بر بُراق بود،بُراق پارهاي راه برفت جبرئيل فرمود كه يا محمّد(ص) فرود آي و دو ركعت نماز كن آن حضرت فرود آمد نماز گزارد. جبرئيل گفت :يا محمّد(ص) آيا ميداني كه به كجا نماز گزارده اي؟ فرمود «نه». جبرئيل گفت اين سجدهگاه شهر مدينه است. آنگاه پيغمبر دگر باره به راه افتاد و بُراق دو گام ديگر نهاد جبرئيل گفت: يا رسول الله فرودآي و دو ركعت نماز كن پيغمبر فرمود من فرود آمدم و دو ركعت نماز گذاردم جبرئيل گفت: يا محمّد آيا ميداني كه به كجا نماز كرده؟ گفتم خدا داناست. جبرئيل گفت: يا پيغمبر اين موضع را كوه طور نام است و مناجات گاه موسي كليم است. و پيغمبر فرمود كه باز پشت بُراق نشستم و بُراق يك گام ديگر برداشت جبرئيل گفت: يا محمّد(ص) فرودآي و دو ركعت نماز كن و من فرود آمدم و دو ركعت نماز گذاردم آنگه جبرئيل گفت: يا رسول الله آيا ميداني كه به كجا نماز گذاردهاي گفتم:«نه» جبرئيل گفت : كه اين چشمه عَيْنُ الْصَّلاة است و مولودگاه عيسي روح الله است. و من باز بر پشت بَراق سوار شدم و بُراق چهار گام ديگر برداشت به بيت المقدس رسيدم و جبرئيل گفت: كه يا محمّد(ص) فرودآي و من فرود آمدم جبرئيل دست راست مرا بگرفت و ميكائيل دست چپ مرا گرفته بر در مسجد بيت المقدس آوردند چون بدر مسجد رسيدم گفتم: بِسْمِ الله الِرّحْمن الِرَّحْيم و به اندرون مسجد رفتم ديدم كه آدم صفيالله در محراب نشسته و نوح نبيالله در پهلوي راست وي نشسته است و ابراهيم خليلالله را ديدم كه در پهلوي چپ وي نشسته و اين هرسه پشت به محراب نهاده بودند موسي و عيسي را ديدم كه در برابر ايشان نشستهاند از جمله 124000 پيغمبر همه صف در صف نشسته بودند جبرئيل از من پيشتر به اندرون مسجد رفت و گفت:«طَرِّقوُ طَرِّقوُ هَذا يَوْم الْقِيامَهْ» يعني راه دهيد كه اين بهترين خلقان روز قيامت و شفيع روز جزاست ديدم كه آدم صفيالله وجميع انبياء چون ندا بشنيدند همه شادي كنان از جاي خود بر خواستند و دو سه قدم استقبال من كردند و همه بر من سلام كردند و تعظيم بجا آوردند و زبان بدعا و ثناي من برگشادند اوّل آدم مرا به كنار گرفت و گفت اي مهتر و بهتر فرزندان من خداي تعالي توبه مرا قبول كرد به حرمت تو بود ، بودو بهشت را مأواي من كرد به بركت تو بود و فرشتگان را بر سجده من امر فرمود به همت تو بود. بعد از آن نوح مرا در كنار گرفت و گفت اي آنكه از طوفان نجات يافتم به حرمت تو بود و دشمنان من هلاك شدند به نصرت تو بود و هزار سال عمر گذارانيدم به دولت تو بود. و چون به ابراهیم خلیل الرحمان برخورد از پشت سر صدا زد: اى محمّد امّت خود را از جانب من سلام برسان و
به آنها بگو: بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکیزه ودشتهاى بسیارى خالى از درخت دارد و با ذکر جمله«سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر و لا حول و لا قوة الا بالله»درختى در آن دشتها غرس مىگردد، امّت خود را دستور ده تا درخت در آن زمینها زیاد غرس کنند. موسي و عيسي را ديدم كه در برابر ايشان نشستهاند آنگاه ابراهيم مرا در كنار گرفت و گفت: اي آنكه آتش نمرود بر من گلستان شد به حرمت تو بود و قرباني من قبول شد به نظر و شفقت تو بود. آنگاه موسي مرا در كنار گرفت و گفت: اي آنه به كو طور با حق سخن گفتم و مناجات كردم به حرمت تو بود و از دريا نجات يافتم به قدر و منزلت تو بود . فرعون با صد هزار دشمنان من بدريا غرق شدند به نصرت تو بود.
پس آنگاه حضرت عيسي مرا در كنار گرفت و گفت يا محمّد(ص) حبيب الله اي آنكه از ما بهتري و شفيع روز جزا و محشري و همه صالحان را سروري و شفيع هفت كشوري و از همه انبياء بهتري و بعد از آن تمام پيغمبران يكان يكان مرا در كنار گرفتند و دعا و ثناي من گفتند و مرا در پيش محراب جاي دادند و ساعتي بنشستم آنگه جبرئيل برخاست و بانگ نماز گفت و ميكائيل اقامت گفت و اسرافيل تكبير گفت ، روي به آدم صفي الله كردم و گفتم اي پدر بزرگوار من برخيز و امامت كن پدرم حضرت آدم فرمود يا محمّد(ص)تو بهتر و فاضل ترين فرزندان مني تو برخيز و امامت كن تا نماز گزاريم. آنگه نوح را گفتم برخيز و امامت كن گفت: تومقدّم و منزّه و بهترين مايي تو امامت كن. آنگه ابراهيم را گفتم برخيز و امامت كن گفت:تو افضلي ،امامت كن پس همه پيغمبران را تكليف به امامت كردم،گفتند يا محمّد(ص) تو از ما بهتري و امامت به شما نسبت دارد.كه پيشواي هر دو جهاني و راه نماي همه خلقاني، تو امامت كن و من به هر يك از ايشان تكليف كردم .همه حواله به من كردند. چون اينچنين ديدم از جاي خود برخاستم و پيش ايستادم و جبرئيل و ميكائيل بر يمين و يسار(راست و چپ)خود بداشتم و صدو بيست وچهارهزار پيغمبر با هفتاد هزار ملك مقرّب در پشت سر من ايستادند، و به اين صف نماز گزاردم.و چون از نماز فارغ شدم جميع پيغمبران بار ديگر زبان به دعا و ثناي من گشودند.
آنگه جبرئيل آواز داد كه يا محمّد(ص)برخيز كه دوست در انتظارست كه تو امشب به عرش خواهي رفت آنگه گفتم يا اخي جبرئيل «فَاللهُ مَعَنا»يعني كه آفريننده عرش و فرش همراه ماست؟.جبرئيل گفت:«صَدَّقْتَ يا رَسوُل الله».آنگه آدم صفي الله گفت اي محمّد عربي و اي فرزند و دلبند من و اي اولاد ارجمند من آرزو دارم كه چون به نزد پروردگار بروي پدر خود را فراموش نكني، و احوال پر عصيان مرا عرض داري كه نيازمندم به شفقت و مرحمت تو اميدوارم.آنگه جميع پيغمبران يك يك عجز و التماس نمودند.و گفتند:يا محمّد(ص)هيچ كس را اين شرف و منزلت نبوده كه حق تعالي تو را به عرش به نزد خود خواند و به اين اعزاز در نزد خود ميبرد زنهار چون آنجا برسي ما را از خاطر و غاطر خود فراموش نكني و ما را شفاعت كني كه كلِّ انبياء چشم به شفاعت تو دارند. چون از اين سخنان به پرداختم جبرئيل گفت كه: «يا اَيُّهَا الْاَنْبِياء وَ يا اَهْلِ الْمَلائِكَه»يعني اي پيغمبران و اي فرشتگان همه گواه باشيد كه من ثواب اقامت را به اُمّتان محمّد(ص) بخشيدم. انگه آدم صفي الله با صدوبيست وچهارهزار پيغمبران و آن هفتاد هزار فرشتگان با همديگر راضي شدند و گفتند اي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل شما هم گواه باشيد كه ما هم ثواب نماز امشب خوذ را به اُمّتان محمّد(ص) داديم.آنگه جبرئيل از آنجا به نزد حضرت ايزد شد و الحام وي حَصَل كرد و باز آمد و گفت حق تعالي ميفرمايد كه شما هر كدام چيزي به اُمّتان دوست من داديد من هم پروردگار عالم،در روز قيامت آن مقدار از اُمّتان گنهكار و عاصي را به او ببخشم كه راضي و خشنود گردد.
«قَوْلو تَعالي:لِيَغْفِرَنّكَ اَللهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرْ». چون از اين مشغله هم بپرداختم جبرئيل دست مرا گرفت و از مسجد بيرون آورد و بُراق را سوار شدم و بُراق بمانند مرغان پرهاي خود را بگسترانيده و بر روي هوا گرفتي ، پرزنان و تسبيح كنان ميرفت و به اندك زماني به آسمان اوّل رسيدم در پيش آسمان اوّل حجابي ديدم كه يك سر آن به مشرق بود و سر ديگر در مغرب و پايههاي يكسر به آسمان و يكسر به زمين. من گفتم يا اخي جبرئيل اين چه حجاب است؟ جبرئيل گفت: يا رسول الله بسيار از اين حجابها خواهي ديدن. بدانكه اين حجاب را حجابُاْلْمُبَرَّدْ گويند يعني اين را كوه «زمهرير» نام است و سرماي زمستان است و اين آسمان اوّل است و سرما از اين به هم ميرسد و چون فصل زمستان ميشود اين حجاب به زير ميآيد به سبب اين هوا سرد مي شود،و در هواي زمستان از درختان برگ ميريزد باران و برف و يخ پيدا ميشود و هوا سرد ميگردد و باز چون نوروز سلطاني شود اين حجابها آهسته آهسته بالا رود تا نزديك آسمان اعلا. آن است كه ذره ذره هوا تغيير ميكند و از سرما به گرما مبدّل ميگردد و هواي خوش پديد ميآيد و درختان سبز و خرّم شوند و ميوههاي گوناگون بيرون آورند. پس فصل پائيز ميشود و اين حجاب زمهرير آهسته آهسته به زير آيد باز سرما و زمهرير پديد آيد.
آنگه سيد ثغلين و فخر عالمين فرمود كه يا جبرئيل مرا در اين حجاب ببر تا آخرين را تماشا كنم .جبرئيل(ع)مرا در اندرون آن حجاب بِبُرد،نگاه كردم ديدم حوض پر از آب زمهرير و سرماي زمهرير و دور آن حوض300 سال راه بود و آن حوض را بديدم بغايت سرما بود،تا به حدّي كه نزديك بود من هلاك شوم و در چهاركنج آن حوض زنجيرهايي بسته بود و چهل هزار فرشته بر آن زنجيرها موكّل بودند و چون فصل تابستان شود فرشتگان آنرا بالا برند تا به نزديك آسمان اوّل،تا دنيا تغيير يابد و هواي سرد به گرمي مبدل شود و باز چون وقت زمستان شود فرشتگان آن حوض را به زير آورند تا 50 سال را نزديك شود.آن است كه سرد ميشود و باد و باران و برف و يخ بهم ميرسد و درختان برگ ميريزند و سرما پديد آيد و از اين حجاب بگذشتم به آسمان آوّل رسيدم. جبرئيل درِ آسمان اوّل را بكوفت خازنان آسمان اوّل گفتند كه كيست، در كوفتن بهر چيست؟جبرئيل آواز داد كه درب را بگشائيد كه آمدم و من مقصود زمين و زمان را آوردم.آنگه خازنان درب آسمان اوّل را بگشودند.چون روي مرا ديدند همه يك باره بر من سلام كردند و گفتند:«مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله مِنْ وَلَدِ آدَمَ مِنْ آباءِ الْطاهِرين وَ اُمَّهاتِ الطّاهِراتْ».چون قدم در آسمان اوّل نهادم ديدم كه اندرون آسمان تمام از زر سرخ بود و جميع فرشتگان شادمانيها ميكردند و به لفظ خود با يكديگر ميگفتند: كه محمّد(ص) آمد مخلص آمد خالص آمد،حامد آمد،سرورآمد،سراج آمد،مصطفي آمد،مجتبي آمد،مقتدا آمد،بطحي آمد،مدني آمد،مكي آمد،قريش آمد،هاشمي آمد،سيّد آمد، سند آمد،مِهتر آمد، بهتر آمد.
دَرب هفت آسمان غلغله افتاد.آنگه در آسمان اوّلي خروسي را ديدم كه تن او مانند كاغذ سفيد بود و بزرگي وي بمانند شُتُر بود و سر وي از ياقوت سرخ بود و پاهاي آن از زمرّد سبز بود و منقار وي از عقيق بود و پرهاي وي ،پر طاووس بود و هزار نقش داشت و بر پرهاي وي نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسولالله علي وَليُّالله».وچشم هاي وي مانند گوهر بود و چنگال وي از نقره فام بود و ياقوت در منقار وي بود.هزار بار از آفتاب روشن تر بود و بر تاج سر وي نوشته بود: « لا اِلهَ اِلاّ اللّه مُحمد رسول اللّه علي وَليُّاللّه» و از اين بال تا بال ديگر آن هزار سال راه بود و بر پيشاني آن خروس نوشته بود: « اِنَّ اللّهَ و ملائكه يُصَلُّونَ عَلَي النَّبي يا ايّهَا الّذينَ آمَنوا صَلَّو عَلَيْه و سَلِمُوا تَسْليما ».و تسبيح آن خروس اين است « يا سُبُّوحُ يا قُدُّوسْ يا رَبَّ الْمَلائكتة وَ الرُّوحْ »از آن وقتي كه خداي تعالي آدم را آفريده تا روز قيامت تسبيح او اينست: لا اِله الاّ اللّه محمّد رسول الله عَليّاً وَلي الله هذا خَيْرِالْبَرِيّة. چون آن خروس هر وقت آواز كند آواز وي به گوش خروسان دنيا رسد و ايشان نيز فرياد بانگ كنند«سُبْحانَ رَبِّي الْعَظيمِ وُ بِحَمْدِهِ.من گفتم يا اخي جبرئيل اين چه خروس است؟گفت:اين مؤذّنِ آسمان است و هر يوم چهل هزار بار اين تسبيح را ميگويد، چون روز قيامت شود،ميگويد بار خدايا من تمام عمر خود را مؤذِّني كردم همه ثواب خود را به اُمّتان محمّد(ص)بخشيدم و چون خواجه عالم گويد تا من آن خروس را ديدم هميشه آرزو دارم كه يكبار ديگر آن خروس را ببينم. پس از آنجا بگذشتم و جايي رسيدم كه يك ملائكه در آنجا ديدم كه نصف آن برف بود و نصف آن از آتش، :كه نه برف آتش را ضايع ميكرد و نه آتش برف را، و تسبيح آن اين بود:«سُبْحانَ الَّذي اَلَّفَ بَيْنَ التَّلَجُ وَ النّار». و از آنجا گذشتم مَلَكي را ديدم نشسته بر كُرسي و با سياست و بسيار سَهمناك و لوحي را در ميانهِ دو زانوي خود نهاده بود و در آن لوح نگاه ميكرد . من گفتم يا اخي جبرئيل اين كيست؟.گفت: اين مَلَك الْموت است و كار او آن است كه قبض روح خَلقان ميكند. من گفتم يا اخي جبرئيل مرا در پيش وي ببر. جبرئيل مرا در پيش او برد، مَلَك الْموت بغايت با هيبت بود و من بر وي سلام كردم و جواب سلام من باز داد. جبرئيل گفت:يا عزرائيل مگر نميداني اين شخص كيست؟حقّا كه اين محمّد عربي و رسول هاشمي است.چون عزرائيل نام مرا شنيد از جاي خود برخاست و بر من سلام كرد و بر روي من بخنديد و گفت:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله»و گفت يا محمّد(ص)بشارت باد ترا كه سبب خندان من گشتي و بنده را حق تعالي چهل هزار سال است كه خلق كرده و هرگز نخنديدم و امروز الهام حضرت حق چنين است كه بر روي مبارك تبسِم كنم . آنگه پيغمبر فرمود:كه يا عزرائيل با نظر كردن در لوح چگونه جان خلقان ميستاني و قبض روح ميكني؟عزرائيل عرض كرد:حق سبحانه و تعالي زندگاني و مرگ مخلوقات را در اين لوح جمع كرده هر كه را اَجَل رِسد،نام وي از اين لوح مَحو ميشود و در هر شهر و دياري كه باشد، به امر ايزد منّان جان او را بستانم. پيغمر فرمود:يا عزرائيل از ديدن تو ترسي در دلم افتاد آي كسي زَهره ديدن روي شما را دارد؟ گفت:يا رسولالله روي خود را به هر كس ننمايم.سپس هر كس را كه امر حق بُوَد دست خود را به جانب وي بَرَم و جان او را بستانم و گرنه، هيچكس را زَهره ديدن من نباشد.تا آنگه از وي بگذشتم.
جبرئيل را گفتم:يا اخي ميخواهم مرا به ميانه بهشت و دوزخ سِير كرده باشم.برادرم جبرئيل دست راست مرا گرفت اوّل رو به جانب دوزخ بُرد چون نزديك رفتم دود سياهي و آتشي را ديدم بغايت زبانه كَشَنده.چنانكه همه آسمانها تاريك شده بود.چنانكه ،من از آتش ترسيدم.جبرئيل بانگ بر آتش زد و گفت:«النّارُ بَعيداً هذا سَيّدي يَوْمَ الْقِيامَه».و گفت:محمّد عربي است و سيد هاشمي است و حق جلّ اعلي تو را از براي دشمنان وي آفريده و چون آتش اين سخنان را از جبرئيل شنيد سُس گرديد . مالك دوزخ چون نام محمّد(ص)را شنيد از جاي خود برخاست و تواضع كنان بر من سلام كرد و عُذر خواست و گفت:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله يا سَيّدَ الاَبرار».مرا معذور دار كه من شما را نشناختم يا محمّد مژده باد تو را كه خير بر اُمّتان تو ميبينم و بر دَربِ هفت دوزخ نوشته كه دوزخ حرام است بر اُمّتان محمّد مصطفي(ص). آنگه من گفتم كه اي مالك دوزخ ،درب دوزخ را باز كن تا من مشاهده كنم.مالك درب دوزخ را بگشود.تاريكي سخت و دود عظيم،حول بَر دل من پديد آورد و من از آن حال ترسيدم،لرزه بر اندامهاي من افتاد. آنگه جبرئيل نعره زد كه يا مالك،درب دوزخ را بِبَند كه محمد(ص)را طاقت ديدن نيست. مالك درب هفت دوزخ را ببست و آتش بر جاي خود رفت و تاريكي برطرف شد و جهان روشن گرديد.
و بر طبق روایاتى که صدوق(ره)و دیگران نقل کردهاند از جمله جاهایى را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالاى زمین مشاهده فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعهاى مىدرخشید و جون از جبرئیل نام آن نقطه را پرسید پاسخ داد: اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو در اینجا گرد مىآیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد. و نیز در روایات آمده که در آن شب دنیا به صورت زنى زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولى رسول خدا(ص)بدو توجهى نکرده از وى در گذشت.
حضرت پيغمبر(ص)فرمود:شبي كه به معراج رفتم زني را ديدم كه به مويش آويزانش كردهاند در حاليكه مغز سرش ميجوشيد و زني را ديدم كه به زبانش آويزان شده بود و در حلقش حميم جهنّم ميريزند و ديدم زني را كه بر پستانهايش آويخته بودند و ديدم زني را كه دست و پايش را بسته و مارها بدان ميپيچند و ديدم زني را كه گوشت بدن خود را ميخورد و آتش در زيرش شعله ور بود و زني را ديدم كه كور و كر و لال بود و در تابوت آتش كرده بودند و مغز سرش از بيني او بيرون ميآمد و بدنش از خوره و پيسي پاره پاره شده بود.زني را ديدم كه بر پا آويخته بودند در تنور آتش. و زني را ديدم كه گوشت بدن او را از پيش و پس ميبريدند به مقراضهاي آتش و زني را ديدم كه صورت و بدنش ميسوزد و امعاء خود را ميخورد. و زني را ديدم سرش خوك و بدنش خر و بر او هزار نوع عذاب بود.و زني را ديدم بر صورت سگ و آتش در دُبَرش داخل ميگرديد و از دهانش بيرون ميآمد و ملائكه سر و بدنش را با گُرزهاي آتش ميزدند.
حضرت فاطمه فرمود:اي پدر گرامي من،خبر ده مرا كه عمل آنها چه بود كه خدا اين نوع عذاب را بر ايشان مسلّط گردانيد؟حضرت فرمود:اي دختر گرامي من،آن زني كه به مويش آويخته بودند موي خود را از مردان نميپوشانيد و آنرا كه به زبان آويخته بودند، به زبان، آزار شوهر خود ميكرد.و آن زن كه بر پستان آويزان بود مانع شوهر ميشد از جماع كردن او.و آنرا كه به پاها آويخته بودند از خانه بي اجازه شوهر بيرون ميرفت و آنكه گوشت بدن خود را ميخورد براي نامحرم خود را زينت ميكرد.و آنكه دستهايش را به پاها بسته بودند خود را نميشست و جامههايش را پاك نميكرد و غسل حيض و جنابت نميكرد و بدنش را از نجاستها طاهر نميكرد و نماز را سبك ميشمرد.و آنكه كور و كر و لال بود فرزندان زنا و نامشروع بهم ميرساند و به گردن شوهر خود ميانداخت. و آنكه گوشت بدنش را مقراض ميكردند خود را بر مردان عرضه مينموده كه بر او رغبت نمايند.و آنكه صورت و بدنش را ميسوزانيدند و رودههاي خود را ميخورد قُرُمساق بود مرد و زن را به حرام به يكديگر ميرسانيد و آنكه سرش سَر خوك و بدنش خَر بود سخن چين و دروغگو بود.و آنكه بصورت سگ بود و آتش در دُبَرَش ميكردند او خواننده و نوحه كننده و حسود بود.پس حضرت فرمود:واي بر زني كه شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زني كه شوهر خود را راضي دارد.
آنگه گفتم يا اخي جبرئيل بهشت را به من بنما. جواب گفت كه بعد از اين هرچه ميرويم بهشت است پس از آنجا بگذشتم و برفتم كه از عرش ندا آمد كه اي حبيب من زمين و آسمان را بيافريدم به سبب وجود تو،در ميان برف و آتش را اُلفَت دادم به حرمت تو،آدم و آدميان را آفريدم به بركت تو بود،پس شكر باري تعالي را به جا آوردم و از آنجا بگذشتم و به آسمان دوّم رسيدم.جبرئيل درب بكوفت خازنان دوّم گفتند كيست و درب كوفتن از بهر چيست؟جبرئيل گفت منم كه آمدم،سيّد ابرار و نبّي مُختار،رسول ملك جبّار را آوردم. خازنان شادي كنان درب آسنان دوّم را بگشودند.فرشتگان آسمان دوّم از من استقبال كردند و برمن سلام كردند و دعا و ثناي بسيار بر من كردند و گفتند:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله يا سَيّدَ الاَبرار» و در ميان فرشتگان تختي ديدم كه از نور نهاده و دو جوان خوبرويي در بالاي آن تخت نشسته بودند از جبرئيل پرسيدم اينها چه كسانند؟ گفت:اين حسين مظلوم است و آن عيسي بن مريم است و ايشان هردو برخاستند و بر من سلام كردند و گفتند مرحبا بِكَ يا محمّد حبيب الله بشارت باد تو را كه خداوند عالميان در هر شبانه روز 366 مرتبه نظر رحمت بر اُمّتان تو ميكند.
و نيز از آنجا هم بگذشتم فرشتهاي را ديدم كه بر تخت نشسته و پنج هزار دست دارد و بر هر دستي دوازده هزار انگشت دارد و به آن انگشتان دست حساب ميكند. از جبرئيل پرسيدم كه اين كيست و چه كسي است و اين چه حساب است كه مي كند؟گفت:فرشته ايست كه شغوائيل نام دارد و اين حساب قطرات باران را ميكند و ميداند كه در زمين چند قطره باران ميبارد. و در بيابان چند قطره باران و در جَبَل و كوهستان چند قطره باران ميبارد. سُبْحانَ ربّي الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِه.اين چه فهم و دانائيست كه خداوند عالميان به اين مَلِك داده؟آنگاه نزديك وي رفتم چون مرا ديد از جاي خود برخاست و بر من سلام كرد و تَهنيَت به جاي آورد.من جواب سلا باز دادم و گفتم كه اي مَلَك مقرّب آيا هيچ حسابي باشد كه تو از آن عاجز باشي به آن؟ ملك گفت: يك حساب را نميدانم گفتم آن حساب كدام باشد كه او را نميداني؟ گفت:بدانكه چون بنده مؤمن و مؤمنه نمازهاي فريضه را به جا آورد و بعد از نماز فريضه بر تو كه محمّدي صلوات بفرستد، حضرت حق سبحانه و تعالي چندان ثواب بر ديوان اعمال ايشان بنويسد كه من از حساب آن عاجز باشم.
و از آنجا بگذشتيم از عرش ندا آمد كه يا محمّد(ص)اي حبيب من! زودتر آي كه من به ديدن تو مشتاقم. گفتم مَلِكا،معبودا آمدم و امّا اُمّتان پُر گناه دارم خطاب در رسيد كه يا محمّد(ص)ندانسته كه من ملك جبّارم و تو نَبّي مختاري پس از آنجا بگذشتم به آسمان سوّم رسيدم. جبرئيل آواز داد كه آمدم و حبيب جبّار و نبّي مختار را آوردم. خازنان درب آسمان سوّم را گشودندو همه فرشتگان سوّم پيش آمدند و بر من سلام كردند و تهنيت بجا آوردند و گفتند:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله». من در آنجا برنايي ديدم كه بغايت صاحب جمال بود و تاجي از زر سرخ بر سر وي نهاده بود از جبرئيل پرسيدم كه اين چه كسي است؟ گفت: اين برادر تو يوسف است.چون مرا بديد از جاي برخاست و برمن سلام كرد و گفت مرحبا يا اخي محمّد بدانكه ديرگاه است كه من به ديدار مبارك شما مشتاق بودم. و زماني هم با وي بودم.
آنگه از آنجا بگذشتم به صحرايي رسيديم و ديديم كه بر سر راه شيري عظيم سهمناك خوابيده چون ما را بديد نعره بزد و سر راه بگرفت و جبرئيل از شير بگذشت .شير مرا نگذاشت كه بروم چون اين حال را ديدم ترسيدم و از جبرئيل سئوال كردم گفتم يا اخي اين چيست و از ما چه ميخواهد؟ جبرئيل گفت كه اين راهدار آسمان چهارم است و از شما جايزه ميخواهدو من در اين باب فكرهايي كردم تا آنكه انگشتري خود را از دست بيرون آوردم و بر دهان وي افكند.چون انگشتري را از من بگرفت،بازگشت و غايب شد.تا ما برفتيم و از آنجا بگذشتيم تا به آسمان چهارم رسيديم خازنان درب آسمان را بگشادند و اندرون رفتم جميع فرشتگان استقبال من كردند و تواضع و تعظيم به جاي آوردند تا آنكه شخصي را ديدم كه محاسن وي سفيد بود و بر كرسي نشسته بود و از براي فرشتگان وَعْظ ميخواند. از جبرئيل پرسيدم كه اين چه كسي است؟گفت:اين ادريس پيغمبر است چون مرا بديد از جاي خود برخاست و بر من سلام كرد و گفت:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله».مرا در كنار گرفت و شادمانيها كرد و گفت مژده باد تو را يا حبيب الله كه بر كنگره هاي بهشت ديدم كه نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسول الله علي وَليُّالله».
آنگه ندا از عرش رسيد كه يا حبيب من زودتر بيا كه بر ديدن تو مشتاقم.گفتم:ملكا،معبودا آمدم اما امّتان عاصي دارم. خطاب عزّت در رسيد كه اي حبيب من همه عالم و عالميان را به تو بخشيدم تا آنكه تو راضي و خشنود گردي. پس از آنجا كه گذشتيم به آسمان پنجم رسيديم جبرئيل(ع) درب بكوفت خازنان آسمان پنجم درب آسمان را بگشودند مرا كه ديدند از جاي خود برخاستند و شاديها كردند و بر من سلام كردند و گفتند:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله». پس در ميان آسمان پنجم مردي را ديدم كهنسال از جهت ايشان حديث ميگفت من از جبرئيل پرسيدم كه اين كيست؟گفت:هارون پيغمبر است چون مرا ديد از جاي خود برخاست و بر من سلام كرد و تهنيت بجا آورد.و از آنجا بگذشتيم.به آسنان ششم رسيديم.جبرئل درب بكوفت خازنان آسمان ششم گفتند كيست و درب كوفتن بهر چيست؟ جبرئيل گفت منم كه محمد عربي و رسول مكّي و مدني را آوردهام.خازنان آسمان ششم شادي كنان درب آسمان ششم را بگشودند پس هر كه در آنجا بود همه به استقبال من آمدند و تهنيت بجا آوردند و گفتند:« مَرْحَبا بِكَ مِنْ خَيْرِ خَلْقِالله».كه در ميان فرشتگان آسمان ششم شخصي را ديدم كه كلاهي از نور بر سر وي بود و متفكّر نشسته بود. از جبرئيل پرسيدم كه اين كيست؟گفت:اين موسي كليم الله است. و او چون مرا ديد از جاي خود برخاست و بر من سلام كرد و عذرخواهي كرد.همچنان ميرفتم تا به آسمان هفتم رسيديم.جبرئيل درب بكوفت .خازنان هفتم گفتند كيست و درب كوفتن بهر چيست؟ جبرئيل آواز داد كه منم آمدم و برگزيده خلقان را آوردم و از اين سخنان شور و غلقله بر آسمان هفتم رسيد و درب آسمان هفتم بگشودند صدو شصت هزار فرشته مقرّب را ديدم كه همه جامههاي سبز پوشيده و هر يكي را تاجي از نور الهي بر سر ايشان بود و بر قُبّه تاج ايشان نوشته بود:«لا اِلهَ اِلاّ الله مُحمّد رسول الله علي وَليُّ الله».
آنگه صدوشصت هزار فرشته با هفتاد هزار خازن مرا در ميان گرفتند و بر من سلام كردند و تهنيت بجا آوردند و بعد از آن جبرئيل ديگر بالاتر نرفت.حضرت محمّد(ص)فرمود:يا جبرئيل چه فكر كردي؟جبرئيل گفت:يا رسول الله از اين جا بالاتر مرا ممكن نيست. چون اين سخنان از جبرئيل بشنيد گريست و گفت:يا اخي جبرئيل در چنين موضع مرا تنها ميگذاري؟ جبرئيل گفت:يا رسول الله به جلال و قدرت جَلَّ جلاله قسم كه اگر به مقدار پر پشه از اين بالاتر روم تمام پر و بال من ميسوزد و من هلاك ميشوم. جناب پيغمبر ديد هيچ چاره نيست روي به راه نهاد و نميدانست كه به كجا ميرود ناگاه از عرش ندا آمد كه يا محمّد زودترآي و نزديكتر آي كه بر ديدن تو مشتاقم و آن حضرت فرمود:چون اين ندا شنيدم ذوق بر دلم پيدا شد چون پارهاي راه برفتم به اَعْلي عِليينْ رسيدم.بُراق بايستاد.هر چند جهد كردم گام از گام بر نميداشت و من از بُراق به زير آمدم چون نيك نگريستم بُراق نيز غايب شد. و ترس بر دلم پيدا شد نه راه پيش داشتم نه راه پس.آنگاه نگاه كردم صحراي وسيع در نظرم پديد آمد. و ندايي از عرش رسيد كه يا محمّد،حبيب من چند قدمي به محبّت ما براه بيا و من چون آن صدا را شنيدم روح من تازه شد و ذوق بر من دست داد. برخاستم و كمر خدمت محكم بستم و قدم براه نهادم و پارهاي راه رفتم و نگاه كردم،ديدم بيست هزار فرشته رَبُّ الحِرَّه رَف رَف بر دست گرفته،آوردندو روي فرشتگان را ديدم از آفتاب روشنتر بود و رف رف از نور قدرت حق تعالي به غايت نيكو چهره بود.فرشتگان چون به نزديك من رسيدند،همه صف كشيدند و دستها بر سينه خود نهادند و از روي ادب بر من سلام كردند تعظيم و تواضع بجا آوردند و مرا بر اسب رَف رَف نشاندند و آن بيست هزار فرشتگان ملاُ اَعلي از چهار جانب من روان شدند و به اندك زماني از دروازه حجاب بگذشتم كه درازي و فراخي هر حجاب تا حجاب ديگر 500 سال راه است.و هر حجاب را نامي است.اول حجاب قدرت دوم حجاب عظمت سوم حجاب عزّت چهارم حجاب هيبت پنجم حجاب جَبَروت ششم حجاب رحمت هفتم حجاب نُبوّت هشتم حجاب كبريا نهم حجاب منزِلت دهم حجاب رفعت يازدهم حجاب سعادت دوازدهم حجاب اَزِلي.چون از اين حجابها گذشتم به عرش مجيد رسيدم. اما چون عرش را ديدم،آنچه قبل از اين ديده بودم در نظرم حقير بود.چون قدم من به عرش مجيد رسيد كُرسي در آنجا نهادند،آوازي به گوش من رسيد گفتند يا محمّد حبيبالله خير مقدم،فرودآي و به راحت بر كُرسي بنشين.آنگاه بر كُرسي نشستم زبان و دهان من خشك شد.سر خود را بالا گرفتم قطره اي از آب رحمت از عرش مجيد به دهان من چكيد،زبانم گشاده گرديد و گويا گرديد گفتم اَلحمدُلله رَبَّالعالمين آنگه ندا آمد كه يا محمّد ثناي ما بگو گفتم:«اَلْتَحياتالله تعالي و اَلْصَلَواتِ الطيّباتِ الطاهراتِ و بَرَكاتُه».آنگاه ندا آمد نزديكترآي يا محمّد.گفتم آمدم يا احمد.گفت:بيشتر آي يا احمد گفتم آمدم يا صَمَدْ.گفت بيشتر آي اي سيّد.گفتم آمدم اي سَنَد. گفت: نزديك بيا اي مِهتَر گفت آمدم يا اكبر. گفت بيا يا مختار گفتم آمدم يا جَبّار.گفت بيا اي حبيب عرب گفتم آمدم يا رَب. گفت نزديكترآي يا مصطفي گفتم آمدم يا مولي آنگه من خواستم كه بر زمين عرش بنشينم.عرش از آمدن من مينازيد و بلرزيدن آمد كه يا محمّد نعلين خود را بر فرش بنه تا عرش من از بركت نعلين تو زينت گيرد و آرام يابد و قرار گيرد و اين عجب حالي است كه موسي را در كوه طور فرمودي كه نعلين خود را از پاي خود بيرون كن و محمّد را فرمودي كه با نعلين بر عرش بِنِه.چرا كوه طور از پاي موسي شرف ميخواست و در اينجا عرش مجيد از پاي محمد عربي و رسول هاشمي صد زينت ميطلبد.عرش شرف از نعلين محمّد(ص) ميخواست.وَ ما مِنّا مَقامُ مَعلُوم. آنگه حضرت محمّد(ص)ميفرمايد كه من زبان برگشادم و در بساط كمال ،سوال با ملك ذوالجلال بسخن درآمدم در پيش روي من پرده بياويختند كه من هيچ نديدم و هرچه ميگفتم در پس پرده جواب ميشنيدم.آنگه ندا آمد:اَلْجوع اَلْجوع يعني گرسنه و از راه دور آمدي.مهمان مايي. من از جواب عاجز شدم و ندانستم كه چه بايد گفت ناگاه ديدم كه از پس پرده اعلا كاسهاي پر از شير برنج لطيف و لذيذ بيرون آمد و از عقب آن كاسه،ندايي شنيدم يا محمّد حبيب من ،حالا تنهايي و مهمان مايي . طعام تناول كن و شكم خود را سير كن كه بعد از اين با تو كاري داريم و ديگر دو دانه سيب در آن سفره ديدم.سر نياز به سجده بنهادم.گفتم:ملكا معبودا پادشاها تو بهتر ميداني تا حال مرا هرگز تنها چيزي نخوردهام ندا آمد:اُكُلُو يعني بخوريد و غم تنهايي مخوريد همينكه دست خود را دراز كردم گفتم بسمِاللهالرحمنالرحيم اَلْرِزق مِنْ عِنْدَاللهِتَعالي.يك لقمه برداشتم و بر دهان خود نهادم از پس پرده يك دستي بيرون آمد كه در طعام خوردن با من موافقت كرد چنانچه من سه لقمه تناول كردم آن دست دو لقمه برداشت و بعد از آن گفتم:اَلْحَمْدُاللهِ رَبَّالْعالَمينْ كه از سه لقمه نفس من تسلّي يافت و آشي بود از عسل شيرينتر و روشنتر.آنگاه دست برداشتم تا حمد و ثناي الهي بجاآورم.و آن كاسه را بردند وكاسهاي ديگر آوردند، در آن كاسه دو دانه سيب بود كه يكدانه را من برداشتم و يك دانه ديگر را همان دست برداشت و آن زمان ندا آمد كه يا محمّد بگو تا ببينم چه ميگويي آنگه عرض نمودم ملكا معبودا،پادشاها،آمدم و گفتم امّتان عاصي دارم و قوم بدكردار دارم.و از براي ايشان ترسان و لرزانم.ندا آمد كه يا محمّد حبيب من از بهر تو هزار بار مهربانترم بر امّت تو.آنگاه گفتم:الهي الهي امّتان من گناه بسيار دارند.ندا آمد كه همه را به حرمت تو بخشيدم و بيامرزيدم و گناهان ايشان را عفو كردم به شرط آنكه نافرماني من نكنند و امر مرا بجا آورند.گفتم:الهي امّتان من عمر كم دارند.ندا آمد كه اگر نيكو عمل باشند به حرمت تو ايشانرا از آتش دوزخ آزاد گردانم.گفتم الهي امّتان من از بهشت اميدوارند ندا آمد كه بهشت را از براي نيكوكاران امّتان تو خلق و ارزاني دارم.پس ديگر بار به زبان حال با ملك ذوالجلال بسخن درآمدم.گفتم الهي امتان من چه طاعت كنند تا كه رضاي حق تعالي دريابند؟ندا رسيد كه امّتان تو در هر شبانه روز پنجاه وقت نماز بگذارند.كه تا من از ايشان راضي و خشنود باشم.و به حرمت تو همه حاجتهاي ايشان روا كنم و مراد ايشان را حَصَل كنم.من گفتم بار خدايا از عهده اين طاعت نتوان برآيند باز ندا آمد:كه چهل وقت گفتم: ملكا معبودا،پادشاها اين طاعت بسيار است و امّتان من قوّت و طاعت اين را ندارند.باز ندا آمد كه پس سي وقت داديم گفتم بار خدايا امّتان من ضعيفاند و طاقت اين بار عظيم را ندارند.آنگه ندا آمد پس به بيست وقت قرار داديم.گفتم پروردگارا از عهده اين طاعت نتوان برآيند باز ندا آمد كه اي حبيب من به حرمت تو به پنج وقت قرار داديم و مرا ديگر ياراي دم زدن نبود.پس به پنج وقت قرار گرفته شد.آنگه ندا آمد:كه يا حبيب من به جلال و قدرت من كه پروردگار عالمم آن قدر تسبيح و تهليل امّتان تو را دوست ميدارم كه ايشان را به يك ماه روزه و پنج وقت نماز امر فرمودم.آنگاه من گفتم ملكا معبودا،پادشاها،پروردگارا فرداي قيامت پيغمبران ديگر آيند با عمر دراز و طاعت بسيار و امّتان من آيند با عمر كوتاه و طاعت كم،آيا اينها با يكديگر برابرند؟باز ندا آمدكه:يا محمّد دل خوش دار و دل ملول مدار كه من طاعت كم ايشان را قبول كنم و طاعت كم ايشان را در ترازوي فضل خود نهم كه هزا هزار بار گرانتر از طاعت امّتان پيغمبران ديگر باشد.
قُولُهُ تَعالي كَمَثَلِ حَبَّهٍ اَنْتَبَتْ سَبْعَ سَنابِلَ مِنْ كُلِّ سُنْبُلَةِ مِائَةِ حَبَّهٍ وَاللهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاء.آنگاه كه من گفتم كه الهي امّتان من ضعيفند، ندا آمد كه يا محمّد به حرمت و قدر و منزلت تو ايشان را همه محترم گردانم كه از شرق و مغرب عَلَم دولت اسلام تو را بگيرند. و كُلّ عالم مدح و ثناي تو و فرزندان تو را گويند. و من پناه تو باشم.آنگاه من به زبان تزلزل و بساط اعلا گفتم: الهي الهي آدم صفيّالله را بهشت دادي و فرشتگان را بر وي سجده امر فرمودي و توبه او را قبول نمودي.مرا چه عطا كردي؟ابراهيم را خليل خود خواندي و آتش غرور را گلستان نمودي مرا چه دادي؟و نوح نبي را دعا اجابت كردي از طوفان نجات دادي مرا چه دادي؟ موسي را بر فرعون مظفّر كردي؟عصاي وي به معجزه خود اژدها كردي و به كوه طور با وي سخن گفتي.مرا چه شفقت و مرحمت فرمودي؟جواب قولهُ تعالي يا احمد...بدانكه هر چه پيغمبر ديگر را دادم به حرمت و بركت تو بود و اگر آدم را بهشت دادم به حرمت تو بود.كه در صُلب وي بودي و اگر فرشتگان را به سجود امر فرمودم به سبب تو بود. و اگر نوح را دعا اجابت كردم تو را هميشه دعا مستجاب ميكنم و خواهم كرد.اگر ابراهيم را خليل خود خواندم، تو را حبيب خود خواندم.اگر موسي را عصا دادم تو را نور رَف رَف و بُراق دادم.اگر موسي را در كوه طور سخن گفتم با تو در بساط اعلا سخن ميگويم.اگر براي عيسي مرده را زنده كردم در پيش تو بزغاله كشته را به سخن آوردم.اگر عادّيان را به باد فنا هلاك كردم تو و اصحاب تو را نصرت و مرحمت داشتم.جمله كافران را كه دشمنان تو و فرزندان تو را هلاك كرده و خواهم كرد و هر چيز كه تمامي پيغمبران را دادم يا محمد(ص) تو را زيادتر از آن دادم.اوّل آنكه نام تو را از نام خود در ساقهاي عرش نوشتهام.كه:لااِلهَالاالله مُحَمَّدٌ رَسولالله عَلياً وَليُّالله و نام تو را از نام خود جدا نكردم. يا محمّد نور تو را در پيشاني ابراهيم آوردم و از آنجا به پيشاني اسماعيل و از آنجا به پيشاني عبدالمناف و از آنجا به پيشاني عبدالله و از آنجا به پيشاني آمنه آوردم كه در آن شب تو از وي متولد شدي. جميع بُتان دنيا را سرنگون گردانيدم، آسمان و زمين و عرش و كرسي و لوح و قلم و آفتاب و ماه و ستارگان را از نور تو آفريدم.جبرئيل را امشب ركابدار تو كردم.و هر دو كونين را زير پاي تو قرار دادم و همه پيغمبران را اقتدا به تو كردم و جمله دشمنان تو را هلاك كردم همه عالم را مسخّر تو كردم و هرچه پيغمبران ديگر را دادم تو را صد چندان بهتر و بالاتر دادم و تو را شجاعت و فصاحت و حلم و حَسَب و عافيت و حشمت به تو دادم.و دامادي به تو دادم كه او را شير خود گردانيدم و وليّ خود خواندم و او را وصيّ تو كردم و بِنت تو فاطمه زا به او تزويج كردم و وي را بر دشمنان تو ظفر دادم و وي را مظهرالعجائب گردانيدم و فرزندان تو را راهنماي خلقان كردم زهد و تقوا و طهارت و عصمت را صفت ايشان كردم و هفت طبقه دوزخ را جاي دشمنان ايشان كردم و ايشان را ساقيان حوض كوثر گردانيدم و تو را از خانه اُمّهاني بيرون آوردم به بيتالمقدس رسانيدم ترا بر هفت آسمان بگردانبدم و درقاب قوسين تو را نزد خود حاضر گردانيدم و تو را به حكايت خود مشغول ميدارم و بلاواسطه با تو سخن گفتم و ميگويم و تو را خيري دادم كه به پيغمبران ديگر ندادم. يا محمّد تو را خلق نيكو دادم و شجاعت و فصاحت و رفعت و حشمت و علم دادهام كه هيچ پيغمبر را ندادهام آسمان و زمين را بهر تو آفريدم.يا محمّد قبول از تو و آمرزش از من. حضور از تو قربت از من. دعا از تو اجابت از من. شفاعت از تو بخشش از من.اگر جمله جهانيان رضاي تو جويند من كه خداوند جهانيانم رضاي تو جويم تا همه عالميان بدانند كه هر بنده با اخلاص به ذرگاه ما رنج كِشَد، ما رنج او را ضايع نخواهيم كرد.««اِنَّ اللهَ لايُضيعُ اَجْرَالْمُحْسِنينْ»».بعذ از اين كلمات حق جلا و اعلا نود هزار سخن به من گفت.و گفت يا محمّد سي هزار سخن را در ميان مردم بگو.و سي هزار ديگر را خواهي بگو و خواهي مگوي.و سي هزار ديگر را مخفي به من سپرده دار كه سرّ من است. آنگاه سجده كردم و باز ندا آمد كه يا محمّد(ص)عرش مرا زينت بخش و خلعت بده. من ندانستم كه خلعت عرش چيست از اين سخن عاجز گشتم نميدانستم كه چه كنم زماني در فكر فرو رفتم.آن گه گفتم:ملكا،معبودا،پادشاها اين سخن را تو بهتر ميداني.خطاب عزّت در رسيد كه خلعت عرش، نماز است و دو ركعت نماز بگذارم و شكر باري تعالي به جاي آوردم و اجازت خواستم و مراجعت حَصَل كردم باز همان بيست هزار ملائكه آمدند،مرا به اسب رَف رَف بنشانيدند. و به يك چشم بر هم زدن از دوازده حجاب بگذشتم و نزديك اعلي عليين برسيدم.همانجا بُراق را ديدم كه ايستاده بود، چون مرا ديد آب از ديده روان كرد و تواضع كنان شكم بر زمين نهادند.آنگه از رَف رَف فرود آمدم و بر بُراق سوار شدم.آنگه فرشتگان مرا دعا گفتند و من آمدم تا به سدرهالمنتهي رسيدم،جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را ديدم كه به آن هفتاد هزار ملك در آنجا ايستادهاند.چون مرا ديدند بر من سلام كردند و جملگي مباركباد ميگفتند و بهمراه من روان شدند اول مرا به بهشت بردند و من سير و تماشاي بهشت كردم،حوران و رضوان و وُلدان و غِلمان را ديدم و قصرهاي جنّت و درخت طوبي را ديدم جاي مرا و اولاد مرا به من نمودند و جاي دوستان و مطيعان خود را ديدم و چهار پاي عرش را در ميان بهشت ديدم كه هرپايهها را سيصدوچهل ستون بود.و هر پايه تا پايه ديگر صد سال راه بود. و در زير هر پايه بيست هزار فرشتگان را ديدم كه صف كشيدهاند و تسبيح و تهليل حقّ سبحانه و تعالي ميكردند ودر عقب هر صفي از ملائكه سي هزار آدمي و پري را ديدم كه همه ايشان بذكر خدا مشغول بودند.آنگه پرده حجاب از روي من برداشتند و تمامي روز قيامت و روز حَشْر خَلقان را به من نمودند و جمله پيغمبران و امّتان ايشان را بر من عرضه داشتند ديدم كه پيغمبري ميآيد با يك نفر و پيغمبري ميآيد با پنچ نفر و بسيار پيغمبراني بودند كه تنها ميآمدندآنگه امّتان مرا بر من عرضه نمودند ،ديدم كه از مغرب تا مشرق صفها بركشيدهاند.همه را سير كردم.آنگه به يك نفس زدن بُراق مرا از هفت آسمان بگذرانيد و بر زمين رسانيد.
چون بنگريستم خود را بر در مسجد بيتالمقدس ديدم و دو ركعت نماز شُكر بگزاردم.و باز بر بُراق نشستم و به يك چشم بر هم زدن به منزل خود رسيدم. آنگاه جبرئيل مرا دعا و ثنا و تهنيت داد. و از من اجازت طلبيد و عروج كردو به حضرت عزّت در رسيد.القصّه سرور كائنات محمّد مصطفي(ص)چون به منزل خود رسيديك ساعت و نيم از شب باقي مانده بود و ساعتي به خواب بياراميد،چون نزديك صبح شد بلال مؤذّن بانگ نماز گفت آن حضرت از جاي خود برخواست چابك وار وضو كرد و به مسجد وارد و نماز تحيّت مسجد به جا آورد و تا جميع جماعت حاضر شدند آنگه پيغمبر نماز بامداد را با جماعت بگذارد،چون از نماز فارغ شد جناب حضرت علي بن ابيطالب از جاي خود برخاست و بر پاي خود ايستاد و عرض نمود يا محمّد حبيبالله شما را به معراج رفتن مباركباد.سيد هر دو سرا محمدمصطفي از اين گفتار در تعجب بماند زيرا كه هنوز رفتن معراج خود را به هيچ احدي نگفته بود به جز حق تعالي و جبرئيل كسي ديگر واقف از اين سرّ نبود آنگه محمّدبن عبدالله و خاتمالنبيين(ص) از اين گفتار حضرت اميرالمؤمنين در تعجب بماند و گفت يا علي تو چه دانستي كه من به معراج رفتم؟ حضرت اميرالمؤمنين عرض كرد يا رسولالله به آن خدائي كه ترا براستي به خلقان فرستاده كه اول شب جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و هفتاد هزار ملائكه به خانه اُمّ هاني آمدند و بّراق را آوردند و از رفتن نّه فلك و سِير كردن و بهشت طوبي را تفرّج نمودن و در پس پرده اعلا سخن گفتن و آش شير خوردن و با رجعت كردن با شما رفيق بودم و از كلّ احوالات واقف بودم به امر جناب اقدس الهي و از دوازده حجاب گذشتن و به عرش مجيد رسيدن همه با شما بودم نشانيها ميدهم اوّل آنكه از سرّ دل خود و ذات سخاوت شما كه از رفتن تا آمدن سه چيز بدست مبارك خود بدست من رسيد و سيّد عالم هر دو سرا فرمود كه يا علي اين كلمات را روشن تر بگو تا اصحاب جملگي بدانند اميرالمؤمنين فرمود: كه شما به آسمان سوّم در رسيدي آن جا شير سهمناك خفته بود و شما را راه نميداد و شما انگشتر خود را در دهان آن شير افكندي چون انگشتر از شما گرفت از راه دور شد.شاه مردان شير يزدان اين سخنان بگفت دست خود را زير عمّامه برد و انگشتري را بيرون آورد و بوسيد و بدست آن حضرت(پيغمبر) داد.
دم بر آن مولا بزن كز مصطفي دختر گرفت در شب معراج انگشتر از پيغمبر گرفت
چون بّراق را تاخت سوي آسمان چهارمي راه را بر مصطفي مانند شير نر گرفت
حضرت پيغمبر فرمود يا علي ديگر چه نشاني داري حضرت علي فرمود كه يا رسولالله در آن محفل كه قدم مبارك شما به عرش عظيم رسيد يك كرسي از نور بياوردند و شما را بر آن كرسي نشانيدند و كاسه آش شير حاضر كردند و شما شروع به تناول نموديد و از پس پرده اعلا دستي بيرون آمد و در خوردن با شما موافقت كرد چنانچه شما سه لقمه برداشتيد و آن دست دو لقمه برداشت و ديگر دو دانه سيب در آن سفره حاضر شد يك دانه را شما برداشتيد و دانه ديگر را همان دست برداشت شاه مردان شير يزدان اين بگفت و دست در زير خِرقِه به جيب خود فرو برده همان دانه سيب را بيرون آورده به نزد آن حضرت بر زمين نهاد.آنگه سيد دو سرا محمّد مصطفي چون اين نشانيهاي صحيح را از جناب اميرالمؤمنين ديد از اين حالت بسيار خرم و خوشحال شد علي را در كنار گرفت و روي او را بوسه داد و در آن روز سيد عالم فرمود كه:يا علي«لَحْمَكَ لَحْمي وَ جِسْمُكَ جِسْمي».يعني گوشت تو گوشت من است و تن تو تن من هر دو يكي است و من و تو هر دو يك تنيم و يك سر داريم.آنگه سيد عالم جميع اصحاب خود را و خويشاوندان و اقرباي خود را جمع كرد و ميان ايشان تمامي مردمان قريش بودند و آن حضرت نقل حديث معراج ميكرد،آوازه به شهر مدينه افتاد كه پيغمبر امشب به معراج رفته است و حق تعالي هر دو كونين يعني زمين و آسمان را به زير پاي او كرد و ابوجهل لعين هم در آن مسجد بود چون اين سخن را از آن حضرت شنيد به سبب بغض و عداوتي كه به آن حضرت داشت برخاست و خشمناك شد و گفت يا محمّد تو اكنون خبر زمين را نداري و الحال خبر آسماني را ميگوئي اين چه بنياديست كه كرده است؟آن حضرت بزبان مبارك خود فرمود.
چراغي را كه عالم ايزد برفروزد آن كس پُف كند ريشش بسوزد
اي ملعون ازل و ابد بدانيد كه من ساحر نيستم كه صدهزار لعنت خدا بر تو و اصحاب تو باد.آنگه جماعت قريش گفتند كه يا محمّد كاروان ما به شام رفتهاند چون بيايند از ايشان ميپرسيم و سخنان شما را معلوم ميكنيم.حضرت رسول فرمود كه آن كاروان را در وقت مراجعت ديدم كه در فلان باديه بودند كه در رفت و آمدن با ايشان ملاقات كردم و از ايشان شتري گم شده بود و تشنگي بر من غالب شده بود و از كوزه ايشان آب خوردم و مرا گفتند تو چه كسي هستي از كجا ميآيي؟گفتم:من مرد غريبم و مردمان كاروان با يكديگر ميگفتند كه در مدينه محمّد نامي است و ميگويد كه من پيغمبرم و ما در نزد او ميرويم اگر چنانچه او پيغمبر برحق است ما شتر خود را در اين بيابان ميجوئيم و در آن زمان جبرئيل همراه من بود در حال وحي به جبرئيل رسيد كه شتران ايشان را از اين باديه گرفته و به ايشان سپرديم و مردمان كاروان چون شتران خود را ديدند خوشحال و خرم گرديدند و همه ايشان به يكبار گفتند كه محمّد(ص) بر حقّ است و دروغگو نيست و هرچه ميگويد صحيح است.آنگه جناب پيغمبر(ص)فرمود يك نشاني ديگر از آن كاروان بگويم مردم كاروان شما 477 نفر بودند و 240 شتر داشتند و سوار بودند كه ناگاه شتر برميد و آن دو نفر كه در پشت شتر بودند هر دو بيفتادند و يكي را دست بشكست و نشاني ديگر آنكه چون پنج روز بگذرد و روز ششم اوّل طلوع آفتاب كاروان به شهر داخل ميشوند مردمان قريش گفتند كه اين همه سخنهاي شما را امتحان ميكنيم،اگر چنانچه اين سخنان شما راست باشد پس معراج رفتن شما درست است.آن زمان تو پيغمبر برحقّي.و حقّ بر پيغمبري شما قائل ميشويم.
القصّه پنج روز تمام شد در روز ششم تمامي قريش از دوستان و دشمنان همه در وقت صبح بر بام خانههاي خود درآمدند و بر جانب آن بيابان نظر افكندند و منتظر كاروان بودند و دوستان خاطر خود را جمع ميدانستند كه كاروان البته خواهد آمد و هر چه پيغمبر فرموده است هيچ خلافي نيست و دشمنان در طلب نيامدن كاروان بودند پس در روز ششم نزديك طلوع آفتاب شد، ديدند كه هيچ يك از كاروان پيدا نشدند آنگاه طلحه و زبير و سعد و ابيلهب و ابوجهل اين پنج ملعون شادي كنان بودند گفتند كه نزديك شد كه قول محمّد(ص)دروغ شود اينك طلوع آفتاب نزديك است و كاروان ما نيامدند پس همه قول محمد(ص)دروغ است و معراج رفتن او خلاف است.
القصّه آن روز حق تعالي امر فرموده بود به آفتاب دير بيرون آيد تا كاروانيان به شهر مدينه داخل شوند و همه گفتار سروركائنات راست شود و دشمنان در اين باب شرمنده شوند.القصّه ايشان در اين گفتار بودندكه ناگاه كاروانان داخل شهر شدند و جارچيان همه گفتند كه حالا يك قول محمّد(ص) راست شد كه كاروان آمد بعد آفتاب طلوع كردآنگاه مردمان قريش در پيش كاروان آمدند و از آنها نشاني پرسيدند مردمان كاروان گفتند كه همه اين نشانيها راست است و گفتار تو صحيح است و اينها همه بر سر ما گذشته و او پيغمبر بر حق است و رفتن او به معراج راست است و او دروغگو و كذّاب نيست و نظر خداي تعالي با اوست آنگه بعضي از مردمان قريش معراج را قبول كردند امّا بيشترين قريش دشمن او بودند و حديث معراج او را قبول نداشتند و به دروغ ميدانستند عاقبت آنها به دوزخ واصل شدند و در حديث وارد شده است كه جميع دشمنان آن حضرت در پيش ابوبكر آمدند و گفتند كه يا ابوبكر معراج رفتن محمّد(ص) راست است يا نه؟ ابوبكر گفت من از آن حضرت ميپرسم و آن ملعون به نزد پيغمبر آمد و گفت يا رسولالله خلقان ميگويند كه تو امشب به معراج رفته و آن حضرت فرمود كه رفتهام بلكه اوّل مرتبه به بيتالمقدس رفتم و از آن جا به آسمان هفتم رفته و از دوازده حجاب بگذشتم عرش و كرسي و لوح و قلم و بهشت و دوزخ را سير كردم و حق تعالي با من سخن گفت عجايب و غرايب بسيار ديدم آنگه رسول خدا حديث معراج را از اوّل تا به آخر نزد ابوبكر بيان فرمود.اي ابوبكر اگر دشمن علي نباشي يقين ميدانم كه تو صديق مني و اگر چنانچه دشمن علي باشي من در روز قيامت از تو بيزارم و تو را شفاعت نكنم.و بعد از آن همان روز محمّدعربي(ص) چون از نماز فارغ شد از جهت اصحاب حديث معراج خود را نقل كرده و فرمود در بيتالمقدّس سه ظرف آوردند يكي شير يكي آب يكي شراب پس شنيدم كه گوينده ميگفت كه اگر آب را بگيرد او و امّت او غرق شوند اگر شراب را بگيرد او و امبت او گمراه شوند اگر شير را بگيرد او و امّت او هدايت خواهند شد.پس، جام شير را گرفتم و خوردم جبرئيل گفت:هدايت يافتي تو و امّت پس از من پرسيد در راه چه ديدي؟گفتم كسي از جانب راست من ندا كرد و گفت آيا جواب دادي؟گفتم: نه گفت:او داعي يهود بود اگر جواب ميگفتي امّت تو يهودي ميشدند بعد ازتو.گفت ديگر چه ديدي؟گفتم:نداي ديگر از جانب چپ شنيدم.پرسيدم جواب گفتي؟گفتم:نه.گفت:او داعي نصاري بود اگر جواب ميگفتي امّت تو نصراني ميشدند.گفت:ديگر چه ديدي؟گفتم:آن زن را كه ديده بودم گفت به او سخن گفتي؟ گفتم نه. گفت:او دنيا بود اگر بااو سخن ميگفتي همه امّت تو دنيا را اختيار ميكردند بر آخرت. پس گفت آن صدائي كه شنيدي صداي سنگي بود كه هفتاد سال پيش از كنار جهنم انداخته بودند امشب به تَهِ جهنّم رسيد اين صدا از آن بود.
و در روايتي وارد شده در مدينه شخصي بود از دشمنان پيغمبر(ص) و نام وي ظَفَربنِ عَلقَمه بود و آن شخص از مال دنيا مستغني بود. چون معراج رفتن پيغمبر به گوش ظَفَربنِ عَلقَمه رسيد،آن ملعون از خشم و غضَب بر خود بلرزيد و از خانه بيرون آمد و به جانب مسجد روان شد در وقتيكه آنجناب حديث معراج را ميگفت آن ملعون از روي طعنه گفت:يا محمّد تو ميگويي كه من به معراج رفتم اگر راست ميگوئي از جاي خود برخيز و آن حضرت به حلم و سخاوت و حشمت از جاي خود برخاست.آن ملعون به آنجناب گفت:يك پاي خود را از زمين بردار پيغمبر(ص) يك پاي خود را برداشت و آن ملعون گفت:يك پاي ديگر خود را نيز از زمين بردار و آن حضرت را خشم گرفته و بر خود پيچيد و گفت:اي خارجي برو. وقتيكه به خانه خود بروي،بر تو معلوم خواهد شد و آن بدبخت طعنه زنان و فُسون كنان بخنديد و گفت اي يتيم ابوطالب تو هر گاه يك پاي خود را نميتوان از زمين برداشتن چگونه به معراج هفت آسمان رفتي؟ اين را بگفت و روانه شد.به خانه خود آمد،ديد كه زنش ميخواهد خمير كند تا نان بپزد،آب پيدا نميكرد.ظَفَر گفت:اي زن در چه كاري؟ زنش گفت:ميخواهم خمير كنم،آب پيدا نميكنم. ظَفَر سَبو را برداشت و به كنار رودی رفت كه آب بردارد چون سَبو را پُر كرد به كنار دجله نهاد و خود به عزم غوطه خوردن برهنه شد. به اندرون آب رفت و سر سخت خود را به زير آب فرو برد و بيرون آمد.ديد،به امر مَلَك ذوالجلال و معجزه پيغمبر(ص) آخرالزَّمان صورت مردي او به زني مُبدّل شده و موي سر و فرج و پستان پديد آمد. ظَفَر چون خود را آنچنان بديد از دل خروش و واويلا برآورد از جهت شرمندگي كه داشت از آب با افسردگي بيرون آمد تا رخت خود را بپوشد. به امر خداوند عالم تند بادي وزيد و رخت آن مشرك را به دريا افكند و مقارن اين حال مرد گازُري(رخت شور) بود كه پاره رخت مردمان را برداشت و به كنار آب آمد تا آن رختها را بشويد. چون به آن موضع رسيد، زني را ديد كه برهنه و بيلباس در آنجا نشسته و موي سر خود را سِتَر پوش خود كرده.مرد گازُر (رخت شور) مرد خدا ترسي بود. از دل و جان دوستدار حضرت محمّد مصطفي(ص) و علي مرتضي بود.چون آن زن را چنان ديد بانگ بر زن زد كه اي زن بيسِتَر(برهنه) چرا در اينجا نشستهاي؟ آن ملعون منفعل گرديد و سر به زير افكند. گازُر را رغبتي در دل پيدا شد و گفت اي زن تو دختري يا بيوه يا شوهر داري؟ آن ملعون گفن عورت پاكم و شوهري ندارم.گازُر (رخت شور) زن نداشت و ديگر گاهي بود كه به چنين زني محتاج بود و گفت:اگر بر من رغبت ميكني كه من ترا به عقد خود در آورم.آن ملعون لاعلاج بود گفت من هم به چنين شوهري محتاجم و نمي يابم آنگاه مرد گازُر رخت خود را به وي پوشانيد و آن زن را به خانه آورد و قاضي را حاضر كرد و زن را به عقد خود در آورد و آن ملعون زن گازُر شد و پنج پسر از بطن آن ملعون بهم رسيد از قضاء آفريدگار عالم بعد از 9 سال ديگر به سبب غسل حيض و استحاضه آن زن به كنار آب آمد و در همان موضع كه صورت او مبدّل به زني شده بود برهنه شد و به اندرون آب رفت تا غسل كند،چون سر خود را فرو برد و بيرون آورد ديد كه همان فرج و پستان و موي زني به مردي مبدّل شد.و غضب پديد آورد و در كنار دجله آمد نگاه كرد نظرش بر همان رختهاي مرديش افتاد از شادي كه داشت از آب بيرون آمد و رخت مردانه خود را پوشيد و همان سبو را پر از آب كرده برداشت و به خانه اوّل خود آمد. و زن وي تا او را بديد فرياد برآوردكه اي ظَفَر دو ساعت است كه رفتهاي آب بياوري مرا معطّل و سرگردان كردي،كجا رفته بودي.ظَفَر چون اين سخن از زن خود شنيد گفت اي زن از وقتيكه من به طلب آب رفته بودم تا به حال 9 سال است كه صورت مردي من مبدّل به زني شده و زن گازُري (رخت شور) شدم و 5 فرزند از بطن من پديد آمد. تو ميگويي 2 ساعت است؟ از كجا تا به كجا؟و زنش فرياد برآورد و گفت:به خداي لايزال قسم كه،من همان آردي است كه در پيش دارم و معطّل آبم و اين چه سخن ناصواب است كه ميگويي مگر به جناب پيغمبر خدا شك آوردي؟ ظَفَر گفت:بلي،رفتم در مسجد و او حديث معراج را ميگفت و من شك آوردم و سخنهاي بيادبانه چندي گفتم كه او را به خشم آوردم به من گفت وقتي كه به خانه بروي بر تو معلوم ميشود و من چون به خانه رسيدم از من آب طلبيدي و من هم به طلب آب رفتم و اين قضيّه كه براي تو نقل كردم بر سرم آمد. چون زن اين سخنان را از ظَفَر شنيد او را منع كرد و گفت برو به خدمت آن حضرت و از وي طلب عفو كن كه تو را ببخشد و خداي تعالي هم از تقصير تو درگذرد و ترا بيامرزد و اگر آنجناب عفو نكند خدا ترا نيامرزد و فرداي قيامت بر تو خصمي كند. و زن ظَفَر ، زن خدا ترسي بود و ظَفَر را به خدمت پيغمبر فرستاد . ظَفَر گفت:چون به در مسجد رسيدم و به اندرون مسجد رفتم ديدم كه حضرت پيغمبر هنوز حديث معراج را تمام نكرده بود ظَفَر رفت خود را بر دست و پاي آن حضرت انداخت. و گفت:اي پيغمبر خدا ! تو پيغمبر بر حقّي و من بد كردم و توبه كردم مرا عفو كن. حضرت پيغمبرفرمود كه برو بنشين. ظَفَر رفت و جاي گرفت و بنشست. القصّه دو كلمه از مرد گازُر (رخت شور)بشنويد! آن مرد گازُر ديد كه زنش به كنار آب رفت و دير كرد تا يك ساعت و دو ساعت پيدايش نشد.طفلهاي گازُر بي طاقت شده به پيش گازُر آمدند و فرياد بركشيدند و مادر خود را ميطلبيدند. مرد گازُر با خود گفت كه:طفلهاي خود را به خدمت جناب پيغمبر ميبرم تا به داد من و فرزندان من برسد. مرد گازُر طفلهاي خود را گرفته به خدمت آن حضرت آمد و سلام كرد و گفت:يا محمّد تو پيغمبري،تو چاره ساز بيچارگاني به فرياد من برس. حضرت فرمود:چه حكايت داري؟مرد گازُر عرض كرد كه يا محمُد فداي تو شوم روزي به كنار آب رفتم تا رخت بشويم زني بيسِتَر (برهنه) ديدم كه كنار آب نشسته است و موي سر خود را سِتَر پوش خود كرده به رضا و رغبت به خانه خود آوردم و قاضي را طلبيدم كه او را عقد كرده به نكاح خود در آورم و مدت نُه سال زن من بود تا اينكه امروز 3 ساعت بلكه 4 ساعت به كنار آب رفته بجهت غسل كردن و ديگر به خانه نيامده و نميدانم چه شده و به كجا رفته. درد مرا درمان كن كه اطفال امان مرا بريدهاند. پيغمبر(ص)فرمود كه اي مرد طفلهاي خود را رها كن تا مادر خود را بجويند. مرد گازُر گفت:اي پيغمبر خدا در اينجا زني نميباشد همه مردند. حضرت فرمود اي گازُر تو طفلهاي خود را در مسجد رها كن،مادر خود را ميجويند.مرد گازُر طفلهاي خود را در مسجد رها كرد زيرا كه هنوز بوي مادري در ظَفَر باقي مانده بود. طفلها مادر خود را ميشناسند مرد گازُر طفلهاي خود را رها كرد و دويدند و به مادر خود چسبيدند و فرياد بركشيدند كه اي مادر ما تو كجايي؟ او را گرفته و ميكشيدند.حضرت پيغمبر ديد كه ظَفَر در ميان اصحاب خود خجالت كشيده طفلان گازُر را گرفتند و گفتند كه دست از وي برداريد كه مادر شما زني ديگر خواهد بود چون دست از وي برداشتند،جناب پيغمبر(ص) زني از طايفه قريش كه صدق آورده بودند و تصديق به پيغمبري او و معراج او كرده است زني از ايشان را عقد كرده به گازُر داد كه تا خدمت گازُر و فرزندان وي ميكرد و ظَفَر را هم اسلام نيكو شد و ايمان آورد.گازُر زن يافت و طفلان مادر يافتند و چند تن ايمان آوردند.