loading...
از همه چی
مدیر بازدید : 62 سه شنبه 15 مهر 1393 نظرات (0)

داستان حضرت موسي-3

معجزات موسي وايمان جادوگران 

روز موعود فرا رسيد وجماعت انبوهي به محل نمايش آمدند.در ابتداي كار ساحران با غرور مخصوصي به موسي گفتند:اول توشروع ميكني يا ما شروع كنيم؟موسي در جواب گفت اول شما شروع كنيد.

ساحران طنابها ووسايل جادوگري خود را به زمين انداختند كه به صورت مارهاي بزرگي درآمدند وصحنه وحشتناكي را به وجود آوردند وقسم يادكردند كه ما پيروزيم.تمام فرعونيان غرق در شادي بودند.در اين هنگام موسي كه تك وتنها بود وفقط هارون در كنارش بود ترس خفيفي از شكست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحي كرد كه نترس!قطعا پيروزي با توست.موسي عصاي خود را انداخت كه عصا به اژدهاي بزرگي تبديل شدوبه جان مارهاي مصنوعي افتاد وهمه را در لحظه اي كوتاه بلعيد.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده اي نيز در زير دست وپا كشته شدند.فرعون از اين ماجرا بسيار تعجب نمود وساحران فهميدند كه اين كار ربطي به جادو ندارد.از اينرو به خاك افتاده وبه موسي وخدايش ايمان آوردند.فرعون با ديدن اين منظره بسيار عصباني شد وبه آنها گفت :قبل از اينكه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟اكنون دست وپاهاي شما را بر خلاف هم قطع ميكنم.اما ساحران به او گفتند كه ما به موسی وخدايش ايمان آورده ايم وتونیزهركاري ميخواهي بكن.

 پايداري ومقاومت موسي وقومش 

پس از ماجراي پيروزي موسي برجادوگران گروههاي زيادي از بني اسرائيل وديگران به او ايمان آوردند وموسي پيروان زيادي پيدا كرد واز اين به بعدبودکه درگيري بني اسرائيل(موسويان)وقبطيان(فرعونيان)شروع شد.

اطرافيان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسي  سرزنش كردند امافرعون  درجواب آنهاگفت كه من پسرانشان را خواهم كشت وزنانشان را به بردگي خواهم گرفت وسپس به عملي كردت تهديدش پرداخت.پيروان موسي شكايت فرعونيان را به نزد موسي بردند وموسي گفت كه از خدا ياري بجوئيد وشكيبا باشيد.فرعون كه دركارش حريف موسي نشد تصميم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگيري نمايد.اما يكي از اطرافيانش (مومن آل فرعون)او را از اينكار برحذر داشت وگفت:شايسته نيست كسي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد به ويژه كه معجزاتي را نيز دارد. 

نفرين موسي وگرفتاري فرعونيان 

موسي همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد،ولي پندو اندرزش هيچ سودي نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتيجه موسي شكايت آنها را به خدا كرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وكينه وعناد آنها بيفزايد وخداوند نيز دعايش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطي وخشكسالي و... كيفر داد.اما اين بلا نيز بر آنها سودي نداشت وآنها همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه دادند.در اين هنگام بود كه بلاهاي زيادي به سراغشان آمدمثل طوفان كه مزارعشان را نابود كرد نيز آفتي كه ميوهايشان را خراب وحيواناتشان را اذيت ميكرد.همچنين تعداد بيشماري قورباغه به سراغشان آمد كه زندگي را به كامشان تلخ نمودو...

اما آنها بازهم به سركشي خود ادامه دادند واز اين بلاها عبرت نگرفتند.هربار كه بلايي مي آمد آنها دست به دامان موسي ميشدند تا نزد خدا شفاعتشان كند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصيت خود ادامه ميدادند.

 هجرت موسي به فلسطين 

موسي وپيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختي بودند تا اينكه وحي شد كه مصر را ترك كنند.آنها شبانه بسمت فلسطين حركت كردند وفرعون كه از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگي را به تعقيب آنها فرستاد.آنها فكر نميكردند كه ديگر رنگ كاخها ومزارع خود را نيز نخواهند ديد.بني اسرائيل كه به ساحل درياي سرخ وكانال سوئز رسيدند متوقف شدند ولشكر فرعون به آنها نزديك ونزديكتر ميشد واين امر به شدت باعث ترس و وحشت بني اسرائيل شده بود.در اين حين اطرافيان به موسي گفتند كه دشمن در پشت سر ودريا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداريم.موسي به آنها گفت كه خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناك قوم فرعون 

در اين بحران شديد بود كه خداوند به موسي وحي كرد:اي موسي.عصاي خود را به دريا بزن وموسي چنين كرد.ناگهان از وسط دريا زمين خشكي پديدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونيان نيز پشت سر آنها وارد دريا شدند.به محض اينكه آخرين نفر از ياران موسي از دريا خارج شد آب دريا به هم رسید و تمامي فرعونيان را به هلاكت رساند.در اين لحظه بود كه فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب كمك كرد وبه او ايمان آورد.اما به او خطاب شد :اكنون ايمان آوردي در حالي كه عمري را كافر وگمراه بودي؟ما بدنت را به ساحل ميفرستيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد.

سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(ع) 

او فردي عالم بوده كه هر كجا پا ميگذاشته سرسبز وآباد ميشده براي همين او را خضر ناميده اند.او از نوادگان نوح ميباشد.هنگاميكه فرعون وپيروانش در حال غرق شدن در نيل بودند موسي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود.زمانيكه سخنانش به پايان رسيد ناگهان يك نفر از او پرسيد آيا كسي را ميشناسي كه از تو داناتر باشد.موسي گفت نه.اما خداوند به او وحي كرد من بنده اي را در محل اتصال دو درياي مشرق ومغرب دارم كه از تو داناتر است.موسي عرض كردم چطور ميتوانم او را دريابم؟خداوند فرمود:يك   ماهي   بگير ودر ميان سبد خود بگذار وبه سوي تنگه دو دريابرو.هرجا ماهي را گم كردي او آنجاست.موسي يك ماهي تهيه كرد وبه همراه دوستش يوشع اين نون رهسپار آنجاشد.زمانيكه ايندو به مسير دو دريا رسيدند مشغول استراحت در كنار صخره اي شدند.در اثر نزول باران ماهي جان گرفته وناپديد شد.موسي كه از خواب بيدار شد احساس گرسنگي نموده واز دوستش خواست غذايي را براي خوردن آماده كند.در اين لحظه يوشع به موسي گفت زمانيكه در كنار صخره مشغول استراحت بوديم ماهي فراركرد ومن فراموش كردم ماجرا را تعريف كنم.اما موسي به حقيقت پي برد.آنها به محل گم شدن ماهي برگشتند ودر آنجا خضر را يافتند.موسي از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت كه تو تحمل همراهي مرا نخواهي داشت و...اما موسي قول شكيبايي وعدم مخالفت با او را دادوخضر به اين شرط كه موسي از او سوال نكند او را به همراه خود برد.آنها در كنار ساحل به راه افتادند.در نزديكي آنها يك كشتي در حال حركت بود.آنها وارد كشتي شدند .پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد خضر بصورت پنهاني گوشه اي از كشتي را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محكم نمود تا آب وارد كشتي نشود.موسي با ديدن اين منظره خشمگين شد وبه خضر گفت كار بدي كردي!خضرگفت:آيا نگفتم تو تحمل كارهايم را نخواهي داشت؟موسي متوجه اشتباهش شد وعذرخواهي نمود.آنها از كشتي پياده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسير راه پسر بچه اي را ديدند كه با دوستان خود مشغول بازي بودخضر با ترفندي او را از دوستانش جدا ودر گوشه اي به قتل رساند.موسي از اين عمل ناراحت شد وبه خاطر كشتن بيگناهي او را سرزنش كرد.اما خضر با لحني منتقدانه به موسي گفت:آيا قبلا به تو تذكر نداده بودم؟موسي مجددا عذر خواهي نوده وگفت اگر اين دفعه حرفي زدم مرا از خود بران.

آنها از اين مكان نيز حركت كرده وبه مسير خود ادامه دادند تا به روستايي رسيدند.خستگي وگرسنگي برآنها چيره شده بودآنها از مردم درخواست غذا كردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذيرفتند.آنها در حال بازگشت ديواري را ديدند كه در حال خراب شدن بود.خضر ديوار را مرمت نمود.اما موسي بازهم تحمل نياورد وبه خضر گفت:آيا پاداش كسانيكه ما را از خود راندند اين بود؟خضر ناگهان رو به موسي گفت:اين نقطه پايان همراهي تو با من است ومن اسرار كارهايي كه تحملش را نداشتي به تو خواهم گفت.

موسي باز هم به اشتباه خود پي برد.

در اينجا بود كه خضر اسرار كارهاي خود را به موسي گفت.

1-كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه تمام سرمايه آنها بود ومن با علم به اينكه در آن ديار پادشاه غاصبي وجود دارد كه تمامي كشتيهاي سالم را تعقيب كرده وآنها را غصب ميكند ،عمدا كشتي را سوراخ كردم تا هم بعدا قابل ترميم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگيرد.

2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهي را در او ديدم واو پدر ومادر مومني داشت كه به اوعلاقه مند بودند وممكن بود بخاطر اين علاقه فساد وتباهي او برشايستگي پدر ومادرش غلبه كند وآنها را به كفر وادارد او را كشتم تا والدينش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندي نيكو عطا نمايد.

3-وديواري كه ترميم كردم مربوط به دو پسر بچه يتيم بود كه گنجي را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحي بود كه خداوند اراده كرده بود تا آنها كه بزرگ شدند صاحب گنج شوند.براي همين بنا را كه در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامي اين كارها وحي الهي بود كه توبرآنها صبر نياوردي.موسي از توضيحات خضر قانع شد.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 227
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 93
  • بازدید ماه : 47
  • بازدید سال : 4,175
  • بازدید کلی : 41,140